خُلد بَرین

مَجذوب تو شد کوخ نشین کاخ نشین هم

بَر روی زمین بودی و در خُلد بَرین هم

یک لحظه در آن بودی و یک لحظه درین هم

فهمیده ز تدریس تو جبریل اَمین هم

واویلا

روی جسمَش نیزه وتیر و سِنان افتاده بود
زیر خنجر سر پناه کاروان افتاده بود

شمر،باچَکمه به روی سینه اش می ایستاد
در کنارش مادری قامت کمان افتاده بود

مَنْ یَمُتْ یَرَنی

تا که این شور را شعور کنم
میروم از نجف عبور کنم

لحظه ای از زمین جدا بشوم
آسمان را کمی مرور کنم

قرار شدکه مجال سخن نداشته باشی
قرارشدکه سری دربدن نداشته باشی

تَقاصِ چوب و لَبَت را طَلب کن ازعُشّاق
درست نیست “اویس قَرن” نداشته باشی

بی علی

تصوّر می کنم در ذهنِ خود ایوان زرّین را
برای درد ها پیدا نمودم راه تسکین را

پرستیدند آتش را اگر آبا و اجدادم
خدا را شکر از چشمان تو آموختم دین را

ابوعلی

خاتم پر بها دهد از کرمش گدای را

فقط برای او بخوان آیه ی انّمای را

طناب بسته ای اگر به دست های باز او

به روی خلق بسته ای دریچه ی سخای را

زينت عابدان

از جنان امروز میکائیل عود آورده است
سجده هایش عاشقان را در سجود آورده است

چشم هایش عشق را بر قلب ها تزریق کرد
چشم هایی که خدا را به شهود آورده است

داغ عزایش

چشمی که از داغ عزایش هر سحر تر نیست
لایق برای دیدنش فردای محشر نیست

زندان عقول ناقص مستان قدرت بود
زندان مکانی هستکه موسی بن جعفرنیست

داغ عزایش

چشمی که از داغ عزایش هر سحر تر نیست
لایق برای دیدنش فردای محشر نیست

زندان عقول ناقص مستان قدرت بود
زندان مکانی هست که موسی بن جعفر نیست

شفا خانه

اَطبا بر خلاف عُرف اینجا نُسخه می پیچند
همه بیمار هستند و شفا خانه شده تعطیل

علی اصغر یزدی

هُرم آتش

شانه ی ضرب دیده اش نگذاشت
موی او را دوباره «شانه» کند
باید انگار جای بازوی خود
مادرش شانه را بهانه کند

واویلا

راوی نوشت روی تنت پا گذاشتند
سر را جدا نموده و تن را گذاشتند

آقا بگو که بی صفتان روی پیکرت
جایی برای بوسه ی زهرا گذاشتند؟؟

دکمه بازگشت به بالا