دست نوازشش دگر از کار مانده است
بر بازویش مدال غم یار مانده است
با اینکه نا ندارد و قامت کمان شده
چون کوه پشت حیدر کرار مانده است
دست نوازشش دگر از کار مانده است
بر بازویش مدال غم یار مانده است
با اینکه نا ندارد و قامت کمان شده
چون کوه پشت حیدر کرار مانده است
ای سنگ تربتت دل غم پرور حسن
شمع مزار توست دو چشم تر حسن
شب شد دوباره یاد تو کردم دلم گرفت
آغوش وا کن آمدم ای مادر حسن
لحظه ها لحظه های رویایی
چشمها چشمه های دریایی
ابرهای بهار میبارد
قلب های پُر خروش و شیدایی
آن قدربیصدا و خموش از ترانهای
حِس میکنمشکسته و بیآشیانهای
آقاشنیدهام پِیِ مرکب دویدهای
پایبرهنه,نیمهی شب,چی کشیدهای؟
از کارغربتت گرهای وا نمیکند
اینشهر , با دل تو مدارا نمیکند
اینشهر , زخم بیکسیات را…عزیز من
جز بادوای زهر مداوا نمیکند
از سوززهر آب شد از پای تا سرم
با اشکهمقدم شده ساعات آخرم
پایمبه سوی قبله , لبم غرق خون شده
دیگررمق نمانده به اعضای پیکرم
وقتی که باد سرد و سیاهی وزیده شد
در کربلا هزار بلا آفریده شد
یک ذره هم ز عاطفه بویی نداشتند
حتی گلوی اصغر ما هم دریده شد
از کار غربتت گرهای وا نمیکند
این شهر , با دل تو مدارا نمیکند
این شهر , زخم بیکسیات را…عزیز من
جز با دوای زهر مداوا نمیکند
بقیع ! این تنِ مولای سالخوردهی ماست
بگیر در بغل آرام یاس پرپر را
بدان که شرح غم این غریب دشوار است
غمی که کاسهی خون کرد دیدهی تر را
گوشهی بستر مرگ افتاده
پیرمردی که غریب و تنهاست
پای تا سر بدنش میلرزد
اثر زهر ز رنگش پیداست
خسته و سالخوردهی ایام
دیگر از پا به بستر افتاده
به زمستان رسیده پائیزش
گل یاسی که پرپر افتاده
امشبفقط برای خودم گریه میکنم
ازدست کارهای خودم گریه میکنم
صحبتبه مرگ و قبر و عذابش رسیده است
درمجلس عزای خودم گریه میکنم