روى ديوارِ خرابه نقش غربت مىكنم
ناخوشیها را عزيزم! با تو قسمت مىكنم
نه غذايى و نه آبى و نه حتى جاىِ خواب
اينچنين هستم ولى بابا قناعت مىكنم
روى ديوارِ خرابه نقش غربت مىكنم
ناخوشیها را عزيزم! با تو قسمت مىكنم
نه غذايى و نه آبى و نه حتى جاىِ خواب
اينچنين هستم ولى بابا قناعت مىكنم
سر شب بود مردم كوفه
همه درخانه هايشان رفتند
يك نفر هم نماند از آن ها
همه بى نام و بى نشان رفتند
سر شب بود مردم كوفه
همه درخانه هايشان رفتند
يك نفر هم نماند از آن ها
همه بى نام و بى نشان رفتند
خدا براى جهان كم نذاشت با حيدر
و گفت قبل ازل يا على و يا حيدر
خدا نوشت كه روى زمين خدا حيدر
خدا نوشت كه مولاى انبياء حيدر
بنويسيد مرا بندهى سلطان نجف
بنويسيد كه عالم همه قربان نجف
ما غباريم..غبارى زِ خيابان نجف
بنويسيد على را گُلِ گلدان نجف
تشنگى از نگاهتان پيداست
جگرت بى شكيب میسوزد
جگر پاره پارهات پيشِ
عدهاى نانجيب میسوزد
آيهها را يكى يكى خواندم
تا به صحنت رسيد اقبالم
شک ندارم خودت فرستادى
نيمه شب بازهم به دنبالم
همه ى شهر غرق خوابند و
پير ميخانه بى قرارِ خدا
پيرمردى كه مادرش زهراست
بوده از كودكى بهار خدا
از هم لختهى خون روى سرت مىبينم
من بميرم ! چقَدَر روى شما آشفته ست
تَرك روىِ سرت خوب نشد ! من چه كنم؟
از چه رو اين همه گيسوى شما آشفته ست؟
عمريست كه هستيم مسلمان حسن جان
عمريست دخيليم به دامان حسن جان
ما ريزه خورِ سفره ى احسان حسن جان
تنها قسم مادر او جان حسن جان
به نام عشق..به نام خدا…به نام حسن
به نامِ نامىِ مولا كه شد امامِ حسن
شب ولادت او ماه ميهمانى شد
خودِ خداست دمِ دّر به احترامِ حسن
آبرو داده اى به من اما
آبروى تورا فقط بردم
دست من را گرفته اى عمرى
با گناهم ولى زمين خوردم