نوری ز عرش آمد و وقتِ سپیده شد
مابِین شهر صوت اذانی شنیده شد
در صور جسم،نفخه ی روحی دمیده شد
آئینه ی جمال نبی آفریده شد
دنیا سیاه بود که نوری بلند شد
خورشید از کرانه ی دوری بلند شد
در بین شهر نغمهی شوری بلند شد
در دشت جهل،سرو شعوری بلند شد
به روی قلب عاشق می شود زخمی کهن پیدا
کمال عشق تنها می شود در سوختن پیدا
من و شمع و شب و پروانه ، اهل ماتمآبادیم
در این غربت ، خدا را شکر ، کردم هموطن پیدا
نورِ تو تا رسید به بامِ دیارِ عرش
خورشید را نِشاند به روی مدار عرش
در “فاطمه” جمال خدا دیده می شود
آئینه ی نبی شده آئینهدار عرش
محضر نور است هرجا دیده ی تر حاضر است
گریه؛ خورشیدی است که از شب فراتر..،حاضر است
اشکِ ما مهریهی زهراست..،مهر مادریست
ظرفِ چشم ما کنار حوض کوثر حاضر است
سحر است و دمیده دولت عشق
نوبتی باشد است نوبت عشق
کوه می لرزد از اُبُهَت عشق
می نویسم به نام “حضرت عشق”
لوح تقدیر تا قلم برداشت
از دل قصه ، فصل غم برداشت
خضر از عُمرِ ماتمت گله کرد
نوح با نوحه ی تو هروله کرد
خدا کند که دلم را فدای یار کنم
به این بهانه مگر رنج را مهار کنم
مرا مجال گریز از حصار داغِ تو نیست
بگو چگونه ز دست غمت فرار کنم!
در خاستگاه رنج ، مجالِ سُرور نیست
قلبی که سوخت پای فراقت ، صبور نیست
هرجا که شمع بود ، پرم را گذاشتم
تا شعله ای به طعنه نگوید ، غیور نیست!
به نام نامیات عرش معلیٰ عطرآگین است
همان ذکری که با ما از دم روز نخستین است
صدایی هم اگر باشد در عالم ، «یاحسین» ماست
تویی عشقِ حقیقیِ جهان ، باقی دروغین است
یک لقمه نان و گریه شد امروز چاشتم
چون ابر تیره بارش بی وقفه داشتم
دریا دوات می شد و هفت آسمان ورق
قدری ز شرح داغم اگر می نگاشتم
ای کاش یک ثانیه با ما همنشین باشی
سخت است عمری این چنین تنهاترین باشی
خاک “دلم” تسخیرِ بیگانه نخواهد شد
ای دوست!وقتی صاحب این سرزمین باشی