ابلاغ ولایت

“اشک” از “دیده” سر درآورده
چشم من شعر تر درآورده
از مضامین پدر درآورده
یا کریمی که پر درآورده

یا عزیز الله

دام بگذارید بعدش دانه لازم می شود
جلد می گردد کبوتر،لانه‌لازم می شود

سوختن در عاشقی،کارِ کبوتربچه نیست
شمع می داند کجا پروانه لازم می شود

هشتمین خورشید

بیدها را حظِّ رقصیدن هدایت می کند
نورها را کِیف تابیدن هدایت می کند
ابرها را شوق باریدن هدایت می کند
چشم ها را لذت دیدن هدایت می کند

یا بنت موسی ابن جعفر

عاشقی..،نقطه ی پایانی درماندگی است
عاطفه..،مزّه ی شیرینیِ سرزندگی است
عشق..،در مکتبِ توحیدی ما،بندگی است
فِیضِ دارندگی اصلاً به برازندگی است

هجران یار

تا قدم هایم به سمت تو وصالی تر شده
جاده ی پُرپیچِ هِجرَت اِنفِصالی تر شده

“یوسف”گُم‌گَشته باز آید به کنعان یا که نَه!؟…
فرضِ بیناییِ “یعقوب” احتمالی تر شده

یا غیاث المستغیثین

بنده ی بی چشم و رو را بنده‌پرور خواسته
آمده ماه اجابت کردن هر خواسته

آی صاحب‌خانه!مهمان آمده..،ردش نکن
حاجتش را سائل‌ات تنها از این در..،خواسته

دلشكسته

روزی به پات غم نخورم شب نمی شود
این دلشکسته صاحبِ منصب نمی شود

سوختن به پای “شمع”،ملاک تَقَرُّب است
“پروانه” تا نسوخت مُقَرَّب نمی شود

ذکر یا زهرا

درِ ورودیِ جَنَّت،حریم ساحت توست
بهشت؛گوشه‌ی دنجِ حیاط‌خلوت توست

صدای پهنه ی لاهوت،ذکر یا زهراست
میان عالم بالا همیشه صحبت توست

به حق خانمِ‌پهلو‌شکسته

شبی که ختم خواهد شد دمِ صبحش به دیداری
هزاران ساعتش وَللّهِ می ارزد به بیداری

سحر از تاب گیسوی‌َت به گوش باد گفتم..،گفت:
عجب یاری عجب یاری عجب یاری عجب یاری

بی تاب حیدریم

بی تاب حیدریم و پریشان فاطمه
غم می خوریم با غم طفلان فاطمه

مثل کویر تشنه ی باران ندیده ایم
چشم انتظار رحمت باران فاطمه

بابایی عزیز

ای یوسف رسیده به کنعان من,سلام
بابایی عزیزتر از جان من,سلام

ای دلخوشی این دل پر غم,خوش آمدی
بابا, به این خرابه ی ماتم خوش اومدی

لطف پنج تن

عاشق که باشی وضع من را تازه می فهمی
اینگونه‌ سرگردان شدن را تازه می فهمی

پروانه را از نیمه شب زیرنظر داری
وقتی سحر شد،سوختن را تازه می فهمی

دکمه بازگشت به بالا