خون بر لبش نشست عرق بر جبین نشست
پنجاه و چند مرتبه آقا زمین نشست
پنجاه مرتبه به زمین خورد و ایستاد
از بس که زهر بر جگرش آتشین نشست
خون بر لبش نشست عرق بر جبین نشست
پنجاه و چند مرتبه آقا زمین نشست
پنجاه مرتبه به زمین خورد و ایستاد
از بس که زهر بر جگرش آتشین نشست
در پیشِ من آتش مزن بال و پَرَت را
خونین مکن جان پدر چشم تَرَت را
فردا همینکه جمع کردی بسترم را
آماده کن کمکم عزیزم بسترت را
دخترم گریهی تو پشتِ مرا میشکند
بیش از این گریه مکن قلبِ خدا میشکند
چه کُنی بر دل خود آب شدی از گریه
بغضِ سر بسته از این حال و هوا میشکند
باید امشب بلند گریه کنیم
مثلِ زینب بلند گریه کنیم
که مرتب بلند گریه کنیم
سوخت از تب... بلند گریه کنیم
یاسی به رنگ سبز زِ گلخانه میرود
یارب خدایِ درد زِ کاشانه میرود
پیچیده بینِ چادرِ خاکی مادرش
بر دستها , غریبهای از خانه میرود
اگرچه پایِ فراقِ تو پیرتر گشتم
مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم
شبیه شعلهیِ شمعی اسیر سوسویم
رسیدهام سرِ خاکت ولی به زانویم
دستِ خالی زِ من و تارِ عبایش با تو
مُژهای از من و خاکِ کفِ پایش با تو
زحمتِ روضهیمان هم که فقط با زهراست
قندش از مادرِ تو مزهیِ چایش با تو
خون میچکد به دوشم از چشمهای نیزه
من هم عزا گرفتم با های های نیزه
یا شهر تیره گشته یا تار گشته چشمم
تنها تو را شناسم ای روشنای نیزه
بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را
بیا و گرم کُن از چهرهات شبِ ما را
“من و جُدا شدن از کویِ تو خدا نکند”
که بی حرم چه کُنَم غصههای فردا را
کِی میشود که از ما تنها خدا بماند
این غیرها بریزند از ما خدا بماند
من هرچه میکشم از دست همین من است و
ای کاش من نماند اما خدا بماند
بویِ سیبِ حرم از سمتِ سحر میآید
قطعِ این فاصله از دستِ تو بر میآید
روز و شب کارِ شما گریه شده میدانم
باز از دامنتان بویِ جگر میآید
بسکه در کوی و گذر وقتِ تماشا ریختند
کودکانت بر زمین از ضربِ پاها ریختند
عدهای شاگردهایم عدهای دیگر کنیز
کوچه کوچه پیشِ پایم نان و خرما ریختند