تشنگی شعله شد و چشمترش را سوزاند
هق هق بی رمقش دور وبرش را سوزاند
دست در دست پدر دخترهمسایه رسید
ریخت نانی به زمین وجگرش را سوزاند
تشنگی شعله شد و چشمترش را سوزاند
هق هق بی رمقش دور وبرش را سوزاند
دست در دست پدر دخترهمسایه رسید
ریخت نانی به زمین وجگرش را سوزاند
هرچند بی تودیدم , دوران پیریم را
ازیاد بردماما , باتو اسیریم را
چشمی که خون گرفته مژگان خاکی اشرا
واکن که سیربینی,سیمای پیریم را
مثل قدیم آمده ای باز در برم
با بوی سیب گیسوی خود در برابرم
مثل قدیم آمدی امّا نمی شود
تا سوی دامنت بِدَوم پر در آورم
تا آخرین ستاره شب را شمرده است
اما سه شب گذشته و خوابش نبرده است
دست پدر نبود اگر بالشی نداشت
سر را به سنگ های خرابه سپرده است
باور نداشتم کهبیایی برابرم
امشب تویی برابرمن نیست باورم
هرچند بال پرزدنم را شکسته اند
اما برای باتو پریدن کبوترم
آهش فضای هر سحرش را گرفته است
داغی تمامیِ جگرش را گرفته است
از کوچه ها رسیده تنش تیر می کشد
از بس که سنگ دور و برش را گرفته است
گل بود و جز به شبنم اشکش وضو نداشت
جز روی باغبان دل شب آرزو نداشت
رخساره اش حکایت بازار شام کرد
با آن لباس حاجت راز مگو نداشت
ایوای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد, صیّاد رفته باشد
بابا بیا که مُردم از دختران شامی
از خنده های کوفی از خیزران شامی
از سفرآمدی و روشن شد
چشمهاییکه تارتر شده اند
از سفرآمدی به جمعی که
همگی دستبر کمر شده اند
جان را به آسمان نگاهت سپرده ام
امشب که دست در شب گیسوت برده ام
کمتر ز نقشهای کبود تنم نبود
این زخمها که بر لب و رویت شمرده ام
آهسته شِکوه می کنم و دور از همه
امروز هم گذشت و غذایی نخورده ام
از چشمهای حلقه ی زنجیر جاری است
خونی که می چکد ز وجود فشرده ام
از ضرب دست زجر تنم درد می کند
آنقدر زد مرا که گمان کرد مرده ام
از خارهای سرخ بیابان امان برید
این پای پر آبله زخم خورده ام
حسن لطفی
میان کوچه به زحمت به عمه اش می گفت
چقدر بوی غذا بین شام پیچیده
کمی مواظب من باش بین نامَحرم
چه حرف ها که در این ازدحام پیچیده
اینجا بهانه ها خودشان جور می شوند
کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی
کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام
یا ناله ای به خاطر زنجیر پا کنی