بغض سر بسته

دخترمگریه ی تو  پشت مرا می شکند

بیش ازاین گریه مکن قلب خدا می شکند

چه کنی بردل خود آب شدی از گریه

بغض سربسته از این حال و هوا می شکند

رسیده ام بابا

اگر چه پیر اگرچه خمیده ام بابا

دوباره بر سر خاکت رسیده ام بابا

رسیده ام که بگویم چه آمده به سرم

رسیده ام که بگویم چه دیده ام بابا

مادرم خورد زمین

زهر آتش شد و بر زخم دلی مضطر خورد

جگری سوخته را تا نفس آخر خورد

زهر سوزاند ولی بر جگرم هیچ نبود

آه از آن زخم که بر سینه ی پیغمبر خورد

صورت من

زبری صورت من و دستان عمّه ام

تقصیرِ کوچه های یهودیِ شام بود

شکرِ خدا هوای مرا داشت خواهرت

در چشم ها عجیب نگاهِ حرام بود

هق هق بی رمق

تشنگی شعله شد و چشمترش را سوزاند

هق هق بی رمقش دور وبرش را سوزاند

 دست در دست پدر دخترهمسایه رسید

ریخت نانی به زمین وجگرش را سوزاند

لکنت زبان گرفتم

هرچند بی تودیدم , دوران پیریم را

ازیاد بردماما , باتو اسیریم را

چشمی که خون گرفته مژگان خاکی اشرا

واکن که سیربینی,سیمای پیریم را

بوی سیب

مثل قدیم آمده ای باز در برم

با بوی سیب گیسوی خود در برابرم

مثل قدیم آمدی امّا نمی شود

تا سوی دامنت بِدَوم پر در آورم

سنگ های خرابه

تا آخرین ستاره شب را شمرده است

‏اما سه شب گذشته و خوابش نبرده است

دست پدر نبود اگر بالشی نداشت

سر را به سنگ های خرابه سپرده است

دستی نمانده حلقه کنم دور گردنت

باور نداشتم کهبیایی برابرم

امشب تویی برابرمن نیست باورم

هرچند بال پرزدنم را شکسته اند

اما برای باتو پریدن کبوترم

آستین پاره

آهش فضای هر سحرش را گرفته است

داغی تمامیِ جگرش را گرفته است

از کوچه ها رسیده تنش تیر می کشد

از بس که سنگ دور و برش را گرفته است

حکایت بازار شام

گل بود و جز به شبنم اشکش وضو نداشت

جز روی باغبان دل شب آرزو نداشت

رخساره اش حکایت بازار شام کرد

با آن لباس حاجت راز مگو نداشت 

ای وای بر اسیری

ایوای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد, صیّاد رفته باشد

بابا بیا که مُردم از دختران شامی

از خنده های کوفی از خیزران شامی

دکمه بازگشت به بالا