عشق پدرت ریشه در من ز ازل دارد
در دفتر شاعر ها شه بیت غزل دارد
از کشته ی او باید پرسند ز بد مستی
شمشیر حسن انگار شیشه به بغل دارد
عشق پدرت ریشه در من ز ازل دارد
در دفتر شاعر ها شه بیت غزل دارد
از کشته ی او باید پرسند ز بد مستی
شمشیر حسن انگار شیشه به بغل دارد
کوفه اینجا نشسته در گذرش
رو به شب می رود چرا سحرش
کوچه در کوچه زود می پیچد
در دهن ها مصیبت خبرش
شکر حق دستان ما از دامنت کوتاه نیست
گر چه ما را تا مقامت قدر پلکی راه نیست
هر که سجده می کند با بردن نامت یقین
اهل توحید است ای یکتا ترین گمراه نیست
مردی که همتراز رخش آفتاب نیست
در غربتش مجال حساب و کتاب نیست
خورشید,پشت ابر رود هم موثر است
زندان برای موسی جعفر حجاب نیست
استاده بود لحظه ولی آخرش گذشت
وقتی که زینب از همه ی باورش گذشت
سرزد به عمق فاجعه تا زنده بیندش
از فکر وذکر معجر خود خواهرش گذشت
از زبان حضرت زینب سلام الله علیها
یکباره آسمان و زمین رنگ غم گرفت
دشمن رسید و آه تو را دست کم گرفت
آتش رسید و غربتمان را به رخ کشید
معجر میان معرکه با شعله دم گرفت
نشسته ایم ولی تذکره مهیا نیست
خبر رسیده که دیگر برای ما جا نیست
قبول وصله ی ناجور این بساط منم
قبول جای بیابان کنار دریا نیست
روزی صنوبر بودم حالا دگر بیدم
رعشه گرفته دست هایم بس که لرزیدم
گر چه کدر کرده است دستی روی ماهم را
اما به شب های خرابه باز تابیدم
:
سکنا میان اهل جهنم گزیده اند
قومی که از فراسوی جنت رسیده اند
پیش نگاه تند عرب ها برادران
ناز تمام دخترکان را کشیده اند
در صور قبل روز قیامت دمیده اند
آنها که باز اشک خدا را ندیده اند
اینها که با لگد در فردوس را زدند
از جانب کدامجهنم رسیده اند
صحنه را بین دیده قاب کنید
اشک را پشت همجواب کنید
تا نفهمند از چه گریانید
چشم در چشم آفتاب کنید
کوفه اینجا نشسته در گذرش
رو به شب می رود چرا سحرش
کوچه در کوچه زود می پیچد
در دهن ها مصیبت خبرش