یا قاسم ابن الحسن(ع)

همین که کردی ادا رسم دست بوسی را
شبیر داد به دستت عصای موسی را

به روی اسب نشستی شبیه بابایت
ندیده چشم فرشته چنین جلوسی را

یتیمی، خردسالی، بی‌گناهی

یتیمی، خردسالی، بی‌گناهی
در آغوش عمو یک شعله آهی
حسن می‌خواست در گودال باشد
تو سهم مجتبی در قتلگاهی

 سیدمیلادحسنی

سه ساله ارباب

عجز اگر آید به دیدارم جوابش می‌کنم
کاخ اگر کوه احد باشد خرابش می‌کنم

پرده های قصر افتاد از طنین ناله ام
کفر اگر در پرده باشد بی‌نقابش می‌کنم

بار غمت

به شانه بار غمت را نبرده بودم و بردم
مرا به عمه سپردی تو را به خاک سپردم

شبی شبیه تو افتادم از بلندی مرکب
چه زجرها که ندیدم چه زخم‌ها که نخوردم

در افقی ماورای عرش معلی

در افقی ماورای عرش معلی
آینه دارد خدا، “دَنیٰ فَتَدَلّیٰ”

طعم وجود از که یافت سفره‌ی خلقت؟
از نمک چهره‌ی محمد طاها

حسین جانم

آن روزهای خوب کنار حبیب بود
این روزهای آخر عمرش غریب بود

از آن جماعتی که به پابوسش آمدند
یک تن نمانده بود خدایا عجیب بود

دلهای عاشق

رشته‌ی دلهای عاشق پشت این در بسته شد
بار ما از خانه‌ی موسی ابن جعفر بسته شد

تا خبر آمد غروب از خانه بیرون می‌زند
با هجوم سائلان از صبح معبر بسته شد

فراق

میان خیل تو از یادها فراموشم
شبیه شمع مزاری غریب، خاموشم

به چشمه‌ای که به دریا نمی‌رسد رحمی
قسم به جان تو با دوری‌ات نمی‌جوشم

ماه محرابم

بهار تب زده قربانی خزان شده است
زمین بهانه ی نفرین آسمان شده است

سر مفسر قرآن به رحل نیزه نشست
چه خاکها به سر خیل قاریان شده است

اینجا همه کورند

اینجا همه کورند و از آیات می‌گویند
خورشید را حتی چراغی مات می‌گویند
این سرزمین تیره را شامات می‌گویند

واویلا

نشستم یه گوشه با حال خراب
شدم نی که از غم حکایت کنم
گلومو گرفته یه بغض غریب
میخوام قصه ای رو روایت کنم

ذبح عظیم

مقتل به فصل ذبح عظیم خدا رسید
راوی داستان به غروب منا رسید

پیچید بانگ هَل مِن مردی میان دشت
او یار خواست لشگر تیر از هوا رسید

دکمه بازگشت به بالا