آدمی بندگی اش هست قشنگ
بنده شرمندگی اش هست قشنگ
هرکس از مرگ ندارد پروا
چه قدر زندگی اش هست قشنگ
آدمی بندگی اش هست قشنگ
بنده شرمندگی اش هست قشنگ
هرکس از مرگ ندارد پروا
چه قدر زندگی اش هست قشنگ
بی قرارم…این دل شیدا نجاتم می دهد
گریه هایم در دل شبها نجاتم می دهد
درد عشق از اولش هم سهم این بیچاره بود
یار می خواهد مرا؟ آیا نجاتم می دهد؟
خانه ای در پس این قافله تنها داری
هیچ کس با غم شهر تو ندارد کاری
بی شک این بغض نفس گیر , مداوا نشده
نیست در پوچی انصاف همه انکاری
دم از پرواز زد شعرو همه بال و پرم زخمیست
دم از آتش زدو دیدم,همه خاکسترم زخمیست
سعادت جز نوشتن را , ندارد شاعری تنها
غروب جمعه ها دیدم , دعای مادرم زخمیست
رو لباى ما یتیما بعد از این
حتّى یه ثانیه لبخند نمیاد
کاش میشد خون ماهارَم بریزن
حالا که خون سرش بند نمیاد
قرآنِ زینب سوره ات کوتاه تر شد
بابا چرا افطارت امشب مختصر شد
نان و نمک خوردی به زخم من نمک خورد
دختر شدن خیلی برایم درد سر شد
من نه ازدوست,نه اغیارخودم میترسم
دم آئینه زدیدارخودم میترسم
بس که رنجیده ام ازتکیه ی برغیرخدا
دیگرازتکیه به دیوارخودم میترسم
من عبد روسیاهم دست مرا بگیرید
شرمنده از گناهم دست مرا بگیرید
از بس که دور گشتم از خانه ی حبیبم
گم گشته است راهم دست مرا بگیرید
ای آنکه گشودی به رویم باز دری را
خرج منِ آلوده نمودی نظری را
شرمنده تر از نوبت قبل آمدم ای وای
دیدی ز من آیا تو گرفتارتری را
دست و پا کمتر بزن دشمن تماشا مى کند
لب گشا, لبخند تو, دفعِ بلاها مى کند
کاش مى ماندى کنارم خوش قد و بالاى من
خیمه از وقتى که رفتى فکر فردا مى کند
دورهم جمعند هرشب دلبر و دلدارها
خوش به احوال پریشان همه بیدارها
توبه کردم هی شکستم توبه ها را پشت هم …
خسته ام من از خودم ازینهمه تکرارها
عمر باغفلت گذشت و صرف قیل و قال شد
روسیاهی قسمت این عبد بداقبال شد
اعتقادم پیش رنگ دار دنیا رنگ باخت
بنده ات تطمیع شد, غافل شد و اغفال شد