افتاده است عالم بالا به روی خاک
افتاده چون که مادر گل ها به روی خاک
افتاده یک غریبه و رفته است یک غریب
مولا به سوی مسجد و زهرا به روی خاک
به شب برآمد تا اینکه آفتاب کند
قیام کرد, قیامی که انقلاب کند
قیام کرد دلیرانه تا امامش را
برای اذن جهاد این چنین مجاب کند
داشته باشد دگر این خانه چه سان در؟
هرچه کشیده ست, کشیده ست از آن در
مهرسکوتی به لبش بود هماره
کاش چنین باز نمیکرد دهان, در
بدون یار شدم,رفت آنکه یارم بود
همان که وقت غمو غصه غمگسارم بود
از این قنوت و از این دست های سرد تهی
مشخص است که همدار و هم ندارم بود
مست یک پیمانه یا صدتا چه فرقی میکند
ذکر ارباب و دم عیسی چه فرقی میکند
روزه دارم ای کریم افطار مهمانم بکن
طعم لبهای تو با خرما چه فرقی میکند
قلم به دست گرفتم روان شوم تا سر
به نام حضرت معشوق, اسم انشا؛ سر
مسیر روضه از این جا به سمت شش گوشه ست
فرات , علقمه, گودال, دست سقا, سر
آن خدایی که شما را به دو عالم بخشید
از زیادی گلت نیز به مریم بخشید
هرکه از دام عشقت آزاد است, خلق او را اسیر می گویند
هرکسی گفت بی نیاز از توست, تازه او را فقیر می گویند
عشق بیماری فراگیری ست, که اگر منشاش نگاه توست
نام ما را که مبتلای توئیم, در صف مرگ و میر می گویند
خورشید خوابیده انگار بعد از غروبی دوباره
شب آمده , گشته حیران در کوچه ها یک ستاره
خفاش شب در کمین است, دستان او «صبح چین» است
می ریزد از دست پستش, خون کبوتر هماره
صدای صاعقه آمد که در هوا زده بود
گمان کنم که خدا مرد را صدا زده بود
به خنده ی دم آخر کمی تسلی داد
به جبرئیل که از غصه, ضجه ها زده بود
مردم! خودم دیدم, شبی در صحن گوهرشاد
یک اتفاق شاعرانه اتفاق افتاد
فریاد میزد کودکی: «آقا شفایم داد»
از دورها هم یک صدا از پنجره فولاد…
پیر مردی که در همین کوچه
خانه اش جنب خانه ی ما بود
مکتبی مملو از محصل داشت
باز اما غریب و تنها بود