در یازده بهارم تنها حسین گفتم
یاد حسن که کردم یک یاحسین گفتم
عمه نوازشم کرد زیرا حسین گفتم
به تو عمو نگفتم بابا حسین گفتم!
شب است و از سرگیسوی شعر می گیرد
دوباره دست دعا عطر استجابت را
اگر چه صحبتِ حاجت نبود ٬ اما دل
در این مقام غنیمت شمرد فرصت را
دوباره آمده ام تا دوباره جان بدهم
دوباره آمده ام پرچمی تکان بدهم
دوباره آمده ام تا میان روضه ی تو
سری به سنگ بکوبم خودی نشان بدهم
ایشأنت ازدل،درکت از ادراکبالاتر
باید کجا پر زد؟ کجا از خاک بالاتر
حسمیکندانسانکجا آغوش باران را
از عطر خاکِ مرقدی نمناک بالاتر
تنها مگذار ای نفس تازه جهان را
در غربت آیینه دو چشم نگران را
بردار سر از دامن رفتن که نگیری
از چشمهی بیداری خلقت هیجان را
هوای دشت مثل خاطر نجران مکدر بود
تحیر در سر تردید های دیر باور بود
یقین اما نشسته روی زانو رو به فردایی
که چندین سال از ان چیزی که میگفتند بهتر بود
بجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمی آمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمی آمد
از آنلبخند در لبخند، از آن لطفِ بی پایان
از آن احساسبی اندازه نفرین بر نمی آمد
کوچکتری و در پناه خواهرت هستی
هر لحظه در پیش نگاه خواهرت هستی
بار بلا بر دوش زینب هست اما تو
هرچه نباشد تکیه گاه خواهرت هستی
هر چند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
معنای اینکه عدهای حق را نمی بینند
جز گم شدن در یک مسیر انحرافی نیست
افکند روی همسرش مولا عبایش را
با دست های بسته هم دارد هوایش را
آخر امانتدار خوبی هست وقتی که
دستش سپرده مصطفی روح رهایش را