ای گل به یاس پرپر تو خنده می کنند
بنگر همه برابر تو خنده می کنند
یک مشت داغدیده زنی لشکر تواند
یک لشکری به لشکر تو خنده می کنند
ای گل به یاس پرپر تو خنده می کنند
بنگر همه برابر تو خنده می کنند
یک مشت داغدیده زنی لشکر تواند
یک لشکری به لشکر تو خنده می کنند
جنگ که شد تن به تن, حساب ندارد
پاره گی پیرهن حساب ندارد
وای که زخمش به تن حساب ندارد
غربت این بی کفن حساب ندارد
این بار آخر است منم روبه روی تو
تو سوی من نشستی من هم به سوی تو
کفراست کفر اگر که بهشت آرزو کند
وقتی نشسته زینب تو پیش روی تو
بر بوریای کهنه کفن گریه میکند
«تا خامه لب گشود سخن گریه میکند»
پای غمش به داغ جوان دیده ها قسم
«بیچاره است مرد چو زن گریه میکند»
هر دم به آخرین سخنت گریه میکنم
یاد غروب و زخم تنت گریه میکنم
یکدم بیا ببین که فتادم ز پا حسین
دائم به غصه و محنت گریه میکنم
و الشّمر جالسٌ نفس انبیا گرفت
خورشید تیره گشت و دوباره هوا گرفت
دارد تمام عرش خدا می خورد زمین
و الشمر جالسٌ همه عالم عزا گرفت
گرچه دلم با دیگران در انفصال است
با او ولی در نقطه ی اوج وصال است
اینکه چه شخصی با چه ظرفی … این مهم نیست
هر کس به دنبالش پیِ فضل و کمال است
هیچ انتظاری جز خداوندی نداریم
از آنکه در شانش فقط جل جلال است
از ما چرا ایراد میگیرند مردم
از چشم او گفتیم چون نیکو خصال است
هرگز نمی گرییم, از سختی دنیا
گریه فقط بر زاده ی زهرا(س) حلال است
این گریه آخر می برد ما را به جنت
این آب دیده بهترین روزی سال است
در پیش چشم خواهر خود دست و پا زد
راوی این گفتار در مقتل “هلال” است
از داغ او زینب شده دیگر شبیه
پروانه ای که دم به دم در اشتعال است
یادت میاید بارها با حال زارم
گفتم که ماندن بی تو در دنیا “محال” است؟
هر جا رَوی من هم میایم با تو آنجا
از تو جدا بودن همانند “خیال” است
حالا تو بی من رفته ای زیر سم اسب؟
من هیچ … پاشو مادرت آشفته حال است
با افتخار از مو بلندت کرده انگار
آنچه میان دست خود دارد مدال است
بی سر رها شد از چه جسمت بین گودال
دنیا هزاران سال زیر این سوال است
هر چه لگد خوردم فدا یک تار مویت
من گریه ام از گریه ی طفل سه ساله است
جعفر ابوالفتحی
دلــم هــوایِ مناجاتِ کـربلا کرده
هوایِ زمزمه در بابِ قبله را کرده
دوباره ذکرِ لَبَم بِاالحسین العفو است
غلامت عزت از این روضه دست و پاکرده
لشگر آن دم که بر سرش میریخت
همه اعضای پیکرش میریخت
سنگ از بس به صورتش میخورد
لب و دندان اطهرش میریخت
استاده بود لحظه ولی آخرش گذشت
وقتی که زینب از همه ی باورش گذشت
سرزد به عمق فاجعه تا زنده بیندش
از فکر وذکر معجر خود خواهرش گذشت
روضه کُشنده بود , ولی روضه خوان نمُرد
حتی یکی از آن همه گریه کنان نمُرد
دیدم کتیبه سوخت , گریبان خود درید
با ذکر یا حسین , زبان در دهان نمُرد
کربلا شد دیارِ بی رحمی
رفت بالا عیارِ بی رحمی
هرچه خورشید داغ تر می شد
خاک می شد دچارِ بی رحمی