شعر گودال قتلگاه

بین گودال بلا

ای برادر تو ز پا افتاده ای؟
بین گودال بلا افتاده ای؟

چیزی نمانده است …

چیزی نمانده است , سبکبال تان کنند
چیزی نمانده است,که بد حال تان کنند

نفس مطمئنّه

تا اینکه نیزه ای بدنش را به خون کشید
گرگی رسید و پیرهنش را به خون کشید

در دل قتلگاه

دید چشمش به آسمان وا بود
تشنه بود و میان خون ها بود

علت غوغای گودی

علت غوغای گودی نیزه بود
نیزه ای آمد حسینم را ربود

امروز نیزه فردا نَعل

خوردی امروز نیزه فردا نَعل
نیزه هم چاره دارد اما نعل…

غریب بدون کفن

کمتر بر این غریب بدون کفن بزن
این ضربه ی دوازدهم را به من بزن

شبِ آخر

شبِ آخر بگذار این پَر ِمن باز شود
بیشتر رویِ تو چشم تر ِمن باز شود

به زور ِ نیزه

هزار بار تنت جا به جا شد و دیدم
سرت جدا شد و رَختَت جدا شد و دیدم

موقع دست و پا زدن

تیر از بس که خورده بود حسین
بر تنش مثل پیرهن شده بود

قنوت گریه

چقدر بر سر نیزه خدا خدا کردی

در آسمان که نشستی, مرا دعا کردی

 

به کربلا نرسیدم ؛ قضا شده بودم

در این “نمازِ محرم” مرا ادا کردی

 

نیزه پشت نیزه

با نیزه روی زخم تو مرهم گذاشتند

جسم تو را به خاک چه در هم گذاشتند

من مانده ام چگونه ببوسم تن تو را

بس نیزه پشت نیزه و بر هم گذاشتند

دکمه بازگشت به بالا