زخم روی تنت آنروز که لب وا میکرد
مرهم از پنجرهی بُهْت تماشا میکرد
تا بیایی و قدمرنجه به گودال کنی
نیزه بر قامت رعنای تو قد تا میکرد
زخم روی تنت آنروز که لب وا میکرد
مرهم از پنجرهی بُهْت تماشا میکرد
تا بیایی و قدمرنجه به گودال کنی
نیزه بر قامت رعنای تو قد تا میکرد
لشکر دشمن سپاه بیشمار آورده بود
راس شاه کربلا را نیسوار آوردهاند
لشکر تزویر و مکر و حیله و رنگ و ریا
خیزران را بهر لبهای نگار آوردهاند
تن ها به روی خاک مانده، سر نمانده
چیزی به غیر از خاک و خاکستر نمانده
جسم جوانان بنی هاشم به خاک است
لشکر نمانده، ساقی لشکر نمانده
این سه روزی که به روی خاکها افتاده ای
پاسخی ده مادرت را تو چرا افتاده ای؟
پیرهنی که دادمت کو ای پسر حرفی بزن؟
ای چنین عریان بدن بر خاکها افتاده ای
لشگری آمده بودند به یغما ببَرند
قطعه قطعه بدنی را به کجاها ببَرند
می کشیدند تنی را ته گودالِ بلا
نیّت این بود که تاب از دلِ زهرا ببرند
یاران، غزل اگر که از عشقم سروده اند.
هیچ کدام، مثل تو شیرین نبوده اند.
اینجا مرا به ذبحِ عظیمم، ولی تو را.
با صبرِ در بلای عظیم آزموده اند.
گلو و آن بدنی را که مصطفی بوسید
به قتلگاه لبِ تیر و نیزه ها بوسید
فقط نه نیزه و شمشیرها سلامش کرد
که سنگ و چکمه و چوب و لبِ عصا بوسید
به هم زد لشکری را گرچه تنها بود و بی یاور
ولی داغ دل ایتام امانش را برید آخر
برادر می رسد گودال و خواهر می رود از حال
چه می گویم زبانم لال، شاید بشنود مادر
خنجر رسید از راه حنجر را ببُرِّد
در پیش چشم فاطمه سر را ببُرَّد
خنجر ولی کار بریدن را رها کرد
از بوسه گاه مادرش زهرا حیا کرد
تشنگی مثلِ غباری شد توانش را گرفت
بی رمق شد چشم ها،اشکِ روانش را گرفت
تا فرو شد نیزه در حلقش ، دلِ زهرا شکست
ناله هایِ مادری گویا که جانش را گرفت
بدون آب بریدند حنجر او را
کشانده اند به گودال مادر او را
عصا زدند به او پیرمردها بلکه
در آورند نفس های آخر او را
هزار و نهصد و پنجاه زخم روی تنش
چقدر نیزه شکسته نشسته بر بدنش
به طعنه گفت سنان در کنار پیکر او:
شفا گرفته مَگر می برید پیرهنش !!!