شعر گودال قتلگاه

لشگری آمده

لشگری آمده بودند به یغما ببَرند
قطعه قطعه بدنی را به کجاها ببَرند

می کشیدند تنی را ته گودالِ بلا
نیّت این بود که تاب از دلِ زهرا ببرند

ذبح عظیم

با پنجه زلف حاجی ما را به هم زدند
اعمال حج و سعی صفا را به هم زدند

بر سجده سر گذاشت که خلوت کند کمی
با ضرب نیزه حال دعا را به هم زدند

نیزه غریبی

پیش پای خودش به خاک افتاد

همه را با نگاه پس میزد

تکیه بر نیزه غریبی داشت

خسته بود و نفس نفس میزد

سر بریدند

سر بریدند تو را هلهله بر پا کردند
عده ای نیز به یک گوشه تماشا کردند

ز بلندی تل از دور خودم می دیدم
نانجیبان به سر راس تو دعوا کردند

ذبح عظیم

مقتل به فصل ذبح عظیم خدا رسید
راوی داستان به غروب منا رسید

پیچید بانگ هَل مِن مردی میان دشت
او یار خواست لشگر تیر از هوا رسید

سالار زینب

پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزه‌ای دیدم سرت پیکر نداشت

بی برادر بودی و مظلوم، گیر آوردنت
گفتم ای قصاب‌ها آخر مگر خواهر نداشت ؟!

نگران بودم

نگران بودم و از خیمه دویدم… دیدم
آمدم، لطمه زدم، جیغ کشیدم… دیدم
روی تل با سرِ زانو که رسیدم… دیدم
هرچه از مادرم آن روز شنیدم دیدم
دو قدم مانده به گودال خمیدم… دیدم
شاه لب تشنه ی من از سرِ زین افتادو…
نیزه ای آمد و از پشت زمین افتادو…

سالار زینب

دل مرده ها که کار مسیحا نمی کنند
پَر میکنند از تن و پروا نمی کنند

شمشیر ها به امر تو در رفت و آمدند
جایی برای بوسه ی ما وا نمی کنند

بین گودال

دست بر قبضه ی خنجر زد وآمد سویش
بین گودال دو زانو شده رودر رویش

دست را بر بدنش میزد و با خیره سری
امتحان کرد به رگهای گلو چاقویش

حسین من

این تیغ ها نظام تنت را به هم زدند

ترکیب صورت و بدنت به هم زدند

تیزی نیزه های پر از خشم شامیان

تصویر کهنه پیرهنت را به هم زدند

دور گودال

دور گودال ازدحامی شد

معرکه غرق در حرامی شد

تکیه داده به نیزه ای آقا

خاطرش محو خیمه ها می شد

سرهای قدسیان

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

دل های عرشیان همه در تاب و در تب است

اصلا بیا بمان که فقط روشنی دهی

خورشید من بدون تو هرروز من شب است

دکمه بازگشت به بالا