شعر گودال قتلگاه

بین گودال

دست بر قبضه ی خنجر زد وآمد سویش
بین گودال دو زانو شده رودر رویش

دست را بر بدنش میزد و با خیره سری
امتحان کرد به رگهای گلو چاقویش

سایه ی پنجه دستی طرف سر آمد
تا که بر هم بزند حالت در گیسویش

سنگ را مثل سر نیزه تراشش دادند
تا که جاگیر شود بر لبه ی ابرویش

آن قدر خون ز هر روزنه ای جاری بود
که نشد تکیه نماید به سر زانویش

لشکر او وسط علقمه از هم پاشید
آنکه بر خاک شده هم علم و بازویش

رمقی نیست دگر؛نیزه وسنگش نزنید
این روا نیست کسی پا بنهد بر رویش

خنجر آماده شد و فاطمه از راه رسید
و فضا پر شده از رایحه ی خوش بویش

رفت تا نیزه زپهلوی حسینش بکشد
تازه شد در نظرش درد سر پهلویش

 مجید قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا