شعر گودال قتلگاه

یا الله

خوردي امروز نيزه فردا نَعل

نيزه هم چاره دارد اما نعل…

يك، دو، سه، چهار … ده تا اسب

روي هم ميشود چهل تا نعل

یا عطشان

دوباره یک شب جمعه! دوباره آه حسین!
رسیده تا همه جا بوی قتلگاه! حسین!

دوباره فاطمه دارد بُنَیّ میخواند
گرفته زمزمه دارد بُنَیّ میخواند

واویلا

راوی نوشت روی تنت پا گذاشتند
سر را جدا نموده و تن را گذاشتند

آقا بگو که بی صفتان روی پیکرت
جایی برای بوسه ی زهرا گذاشتند؟؟

بی پناه

هیچ حالی شبیه ِ حالت نیست
هیچ روزی شبیه روز ت نیست..!!
آبهای ِ تمام ِ عالم هم
مرهم زخم ِ سینه سوزت نیست

گریه امان نداد

این بار آخر است منم روبه روی تو
تو سوی من نشستی من هم به سوی تو

کفراست کفر اگر که بهشت آرزو کند
وقتی نشسته زینب تو پیش روی تو

کمی آرام

کمی آرام برو کم شود این خون جگری
برده ای دل زهمه کاش زمن جان ببری
من هنوزم به دلم مانده تماشات کنم
چقدر زود شد ایام وصالت سپری

پیکرت در قتلگاه

پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزه‌ای دیدم سرت پیکر نداشت

بی برادر بودی و مظلوم، گیر آوردنت
گفتم ای قصاب‌ها آخر مگر خواهر نداشت ؟!

یا الله

فکر کن ظهر شود روز به آخر برسد
لحظه ها بگذرد و ساعت خنجر برسد

لحظه ی آخر گودال به کندی برود
خنجر شمر سراسیمه به حنجر برسد

ای وای

گفته بودند که تنها. زدنت کافی نیست
اینکه در خاک بغلتد بدنت کافی نیست

پیش اینها که به خون تن تو تشنه شدند
تیرهایی که نشسته به تنت کافی نیست

پیش نگاه مادر

پهلوش نیزه خورده حیا کن لگد نزن
پیش نگاه مادر من حرف بد نزن

چیزی نمانده ازبدنش زیرچکمه ها
دارد عزیز فاطمه جان میکند نزن

گفتی علی

گفته بودی مرگ در بستر برایت خوب نیست
دیدن تنهایی خواهر برایت خوب نیست
پیرهن کهنه به تن کردی برایت خوب بود
این عقیق سرخ و انگشتر برایت خوب نیست

جسم درهم

سر به روی نیزه رفت و تن نداشت
جسم درهم زیر و رو کردن نداشت

بد سلیقه بودن غارتگر است
ورنه کهنه پیرهن بردن نداشت

دکمه بازگشت به بالا