شعر عصر عاشورا و شام غريبان

نگار دشت بلا

امشب نگار دشت بلا سر بریده شد
پشت و پناه اهل ولا سر بریده شد

در خاک و خون نشسته تمامی لاله
اینجا گلوی لاله جدا سر بریده شد

خداحافظ حسین

بسته ام بارِ سفر را پس خداحافظ حسین
می برند این خون جگر را پس خداحافظ حسین

در دو زانویم نمانده قوّتی ، دلواپسم
می کِشم دردِ کمر را پس خداحافظ حسین

جسم صد چاک حسینم

دردل صحرا گلم بی پیروهن افتاده است

جسم صد چاک حسینم بی کفن افتاده است

زینت دوش نبی!! باور ندارم اینچنین

زیر کوهی تیغ و نیزه پاره تن افتاده است

اخیه الیه

تن ناشناس بود صدا آشنا ولی
آری حسین بود سر از تن جدا ولی

یک کشته هم شبیه تن زخمی اش نبود
سر را بریده بود عدو از قفا ولی

سالار زینب

صبح من رفت و مرا انچه که باقیست شب است
سر تو ذبح شد و اینکه نمردم عجب است

آنقدر خار فرو رفته به پایم که نگو
اصلا انگار که این دشت پر از بولهب است

مردی غریب مانده

این بغض و کینه از طمع سکه و زر است
یا زخم‌های کهنه صفین و خیبر است؟

باور نمی کنم که نوشتند راویان
زینب میان لشکر بیگانه مضطر است

انگشتر نمانده

تن ها به روی خاک مانده، سر نمانده

چیزی به غیر از خاک و خاکستر نمانده

جسم جوانان بنی هاشم به خاک است

لشکر نمانده، ساقی لشکر نمانده

ذوالجناح

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت

بی قرار بی قرار آمد ،قرارش را نداشت

سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود

بر رکاب اما سوار کهنه کارش را نداشت

شب عاشورا

بناست بعد تو با غصه‌هات پیر شوم
برای خاطر تو حاضرم اسیر شوم
مخواه تا به فراق تو ناگزیر شوم
نمی‌شود که من از دیدن تو سیر شوم

هُرم عطش

هست قالو به لبش گر که بلامی آید
از سما نعره لا حول و لا.. می آید
از حرم آمده و قبله نما می آید
بر دل کفر ببین شیر خدا می آید

سالار زینب

ما را درون آتش کینه گداختند
از شش جهت به ساحت خورشید تاختند

در غارتت مسابقه ای بود بینشان
دیر آمدند هر چه ولیکن نباختند

بخوان اذان

قدم بزن کمی حالا که می روی اکبر
ببین که اشک غم از دیده ام سرازیر است

بخوان اذان و برو ای موذنم اما
برای کشتنت این بار بانکِ تکبیر است

دکمه بازگشت به بالا