شعر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن (ع)

ای عموی غریب

دارم از سوی خیمه می آیم
از هو الهوی خیمه می آیم

فدای سرت…غصه ای نخور

وقتی تمام لشگریان هار میشوند
دور و بر عمو همه خونخوار میشوند

این کیست

این کیست که طوفان شده میل خطر کرده؟

در کوچکی خود را علمدار دگر کرده

این که برای مادرش مردی شده حالا

خسته شده از بس میان خیمه سر کرده

آشنا بود

آشنا بود آن صدایِ آشنایی که زدی

کربلا بیت الحسن شد با صدایی که زدی

خواهرم را بیشتر از هر کسی خوشحال کرد

بانگ إنّی قاسم بن المجتبایی که زدی

سرباز مجتبی

 

بیتاب شد چو عمه ی خونین جگر عمو

منآمدم که از تو بگیرم خبر عمو

دراین همه بلا به خدا خیمه ماندنم

آتشزند به جان و دلم بیشتر عمو

سرباز مجتبی

بی تاب شد چو عمه ی خونین جگر عمو

من آمدم که از تو بگیرم خبر عمو

در این همه بلا به خدا خیمه ماندنم

آتش زند به جان و دلم بیشتر عمو

خوی کریم

دررگ رگش نشانه ی خوی کریم بود

او وارث کمال پدر از قدیم بود

دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود

این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟

سپر عمو

دستم اگر رهــــا بکنی یار مـــــــــی شوم

در قتلگــــــــــاه یاور دلدار مـــی شـــوم

دشمن نشسته عمه, روی پیکــــر عمــــو

رخست اگر دهی سپر یار مـــی شــوم

پا برهنه

پابرهنه شد به میدان رد

داد میزد عمو رسیدم من

دست من هست پس نبر دیگر

تیغ زیر گلوت رسیدم من

عبدالله بن حسن

در سر شطرح معما می کرد

با دل عمه مدارا می کرد

فکر آن بود که می شد ای کاش

رفع آزار ز آقا می کرد

دکمه بازگشت به بالا