شعر شهادت حضرت رقيه (س)

جسم خسته

نمانده ذره اي حتي به جسم خسته جان اصلأ
نه ماند از شدت لكنت مرا شرح بيان اصلأ

بيا عمه كمك كن راس بابا را بده دستم
نمانده در تن رنجور و بيمارم توان اصلأ

دخترت گریان

همه شادند دخترت گریان
همه خوابند دخترت بیدار
خیلی امروز مردم این شهر
دادنم با نگاهشان آزار

از یتیمی خسته ام

من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام!
از یتیمی خسته ام ،از زندگی سرخورده ام!

دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام

با سر افتادم زمین

با سر افتادم زمین!
آنقدر رم کرد ناقه آخر افتادم زمین

دستهایم بسته بود
سعی کردم تا نیفتم بدتر افتادم زمین!

یه باغچه گُل

یه باغچه گُل با ساقه ی شکسته
خرابه و مخدرات خسته
بعد تو ما یه روز خوش ندیدیم
قسم به هر نافله ی نشسته

بابای من

ماهِ بعد از چارده یک روزه اش هم کامل است
گاه طفلی در زمان کودکی اش عاقل است

می رسد وقتی که تا ترقوه جان،بین عرب؛
گفتن یک یا رقیه راه حل مشکل است

فراتر ز زمان

وقتی که فراتر ز زمان است رقیه
از مَنظر من جان جهان است رقیه

مفهوم عزیزی و غریبی و شجاعت
در جزء نه در سطح کلان است رقیه

جای سلسله

سلام کرد و نشان داد جای سلسله را
چه بی مقدمه آغاز می کند گله را

نه از سنان و نه از شمر گفت نه خولی
بهانه کرد فقط طعنه های حرمله را

ابتا یا حسین(ع)

وقتي كه آمدي به برم نو ر ديده ام
گفتم كه بازهم نكند خواب ديده ام

بابا منم شكوفه سيب سه ساله ات
حالا ببين چه سرخ و سياه و رسيده ام

دختر زهرايم

بيقراري هايت از چشمان تارم دور نيست
چشم های اهل معنا در حقیقت كور نيست

سعي در كتمان اسرار جراحاتت مكن
حنجرت را هم بپوشاني لبت مستور نيست

شیشه‌ی عمر من

ترک خوردی ای شیشه‌ی عمر من !
ای آیینه‌ی قدّیِ مادرم !
اگر چه کمی تاره اما بشین
خودت رو ببین توی چشم ترم

با با کجا بودی

ویرانه ام پُر می شود از عطر گیسویت
با با کجا بودی…چرا خاکی شده مویت

پیدا نکردم جای سالم در سرت بابا
تا بوسه ای برچینم از مابِین ابرویت

دکمه بازگشت به بالا