شعر شهادت حضرت رقيه (س)

یتیمی

رقیه بی تو بلاها کشید می دانی
پس ازتوروز خوشی را ندید می دانی ؟
بیا ببین که به روزم چه ها پدرآمد
وطعم تلخ یتیمی چشید می دانی؟

حلالش نمیکنم

آنکس که زد نقاب حلالش نمیکنم
خندید بی حساب حلالش نمیکنم

چشمم که گرم شد سپرش خورد بر سرم
فریاد زد نخواب! حلالش نمیکنم

قولی بده

دلم میخواست معراجت ببینم
چه معراجی عجب رنگین کمانی

نرو دیگر! تو رفتی سنگ خوردم
بیا قولی بده دیگر بمانی

خاطرات

ترک خوردی ای شیشه‌ی عمر من !
ای آیینه‌ی قدّیِ مادرم !
اگر چه کمی تاره اما بشین
خودت رو ببین توی چشم ترم

بحر طویل حضرت رقیه

سر آورده سر آورده
سر ماه مرا بر نیزه‌ها همراه هفده اختر آورده
سری که از تنور خانه‌ی خولی رسیده روی نی, خاکستر آورده
سری را هم برای خواندن قرآن و چوبِ‌خیزر آورده

تنها دلخوشی

گوشوارم را بگیر انگشترش را پس بده
آه , تنها دلخوشی دخترش را پس بده

موی بابا را رها کن , گیسوی من را بکش
هر چه میخواهی بزن اما سرش را پس بده

سلسله

بس کن یزید شعله به هفت آسمان مزن
دیگر نمک به زخم دل کودکان مزن

از سلسله کبود شده پیکرم ولی
زخمم بزن به پیکر و زخم زبان مزن

شلاقِ زجر

گفتند بین ما گله انداخت فاصله
وقتی مرا ز حوصله انداخت فاصله

یک نیزه با تو فاصله‌ ام بیشتر نبود
بین من و تو آبله انداخت فاصله

خورشید من

این پاره پاره پیرهنت میکشد مرا
این زخمهای بر بدنت میکشد مرا

خورشید من که ماه کبوداست پیکرت
نقش هلال روی تنت میکشد مرا

چوب ها

علویات گرفتار یزیدند حسین!
با چه زجری دم این کاخ رسیدند حسین

صندلی بود ولی یکسره سرپا بودند
ایستادند و زپا درد بریدند حسین

قدّ کمان

گیسوی گِره خوردۀ من باز نمی شد
دیگر سَرم از دستِ پدر ناز نمی شد

می خواستم آن نیمه شب از درد بمیرم
این دست شکسته پَرِ پرواز نمی شد

بی هوا آمد

افسری با دستِ سنگینش حوالی غروب
زیر پلکم, یک کبودستان بنفشه کاشته
می کشانم خویش را برخاکِ صحرا ای پدر
استخوان ساقِ پایِ من ترک برداشته

دکمه بازگشت به بالا