شعر شهادت حضرت رقيه (س)

کاش می شد

کاش میشد که پدر بار دگر باز ایی

من نشینم به گنار تو گل زهرایی

کاش می شد که پدر حال مرا می دیدی

از سرو صورتم از عمه تو می پرسیدی

زندگی بی تو

زندگی بی تو در این شهر نفس گیر شده

باورت نیستولی  دختر تو پیر شده

چه بیایی چهنیایی به خدا میمیرم

پس قدم رنجهنما که به خدا دیر شده

عطای دلبر

کم نیست گدا اگر کرم بسیار است

تا هست عطای دلبرم بسیار است

از سفره ی با برکت دستان کریم

هر قدر به خورجین ببرم بسیار است

سر گشته و حیران

باز سر گشته و حیران شده­ام
چه کنم سر به گریبان شده­ام
مانده ام بی سر و سامان شده­ام
شمعِ این شامِ غریبان شده­ام

نگاه کن

آیینه آمدی سحری در خرابه ام
خیلی شبیه روی تو شد روی من پدر

ماجرایی ست ماجرای سرت

ماجرایست ماجرای سرت
به لبم بود روضه های سرت

آمدی و

آمدی و شب سیاه من

عاقبت مثل روز روشن شد

همه دیدند من پدر دارم

روسیاهی نصیب دشمن شد

شروع ماتم

شهر شام و شروع ماتم بعد

همه در دست نیزه و نیرنگ

چه شده شهر غرق در شادی

آن طرف آتش و هزاران سنگ

آن قدَر آه کشیدم

آن قدَر آه کشیدم جگرم زخم شده

چه قدَر گریه؟! دگر چشم ترم زخم شده 

زخم لب های تو نگذاشت که بوسه بزنم

علّتش چیست؟ چرا ای پدرم زخم شده؟! 

غـمـی جـانـکـاه

امـشـب به دل درد و غـمـیجـانـکـاه دارم

خـــورشـــیـــد روینـــیـــزه را در راه دارم

مـات رخـش در کـنـج ایـنویـرانـه هـسـتـم

صــحـبـت بـه لـکـنـتبـا  سـر آن شاه دارم

شکل رعیت

۲۰روز و اندی است غم غربت گرفته ام

افسرده وشکسته و محنت گرفته ام

اذن دخولدیدن تو گریه کردن است

با گریه برتومزد عبادت گرفته ام

شام تاریک مرا نیست

شام تاریک مرا نیستبه جز تو سحری

بی تو من ماندم و اینغائله ی در به دری

کاش می آمدی و فاصلهها کم می شد

کاش می شد که بیایی ومرا هم ببری

دکمه بازگشت به بالا