شعر مصائب اسارت شام

ناله ذریه زهرا

شامیان خنده به زخم جگر ما نزنید

ساز با ناله ذریه زهرا نزنید

سر مردان خدا را به سر نیزه زدید

مردباشید دگر سنگ به زنها نزنید

چه کنم

دامن زلف تو در دست صبا ا فتاده است

که دلخسته ام اینگونه ز پا افتاده است

گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر

پیکرت روی تن خاک رها افتاده است

سر نیزه

مثل پیغمبری سر نیزه , وه چه دل می بری سرنیزه

باز هم ازنگات می ترسند , تو خود حیدری سر نیزه

همه جا من سر تو را دیدم , گاه دوری و گاه هم نزدیک

گاه پیش علیِّ اکبر و گاه , در بر اصغری سرنیزه

گوهر شناس

چوب حراج زد به عقیق لب شما

یک ضربه ودو ضربه وباقی ضربه ها….

هرچه گذشت,هیچ کسی مشتری نشد!

بی قیمت است,گوهر گنجینه ی خدا

قیام بعد تو

یک تنه زینب کند اینجا قیامی بعد تو

با کسی حتی نگفتم من کلامی بعد تو

تا که تو بی جان شدی بهر غنیمت آمدند

ناگهان در خیمه ها شد ازدحامی بعد تو

خدا چرا ؟ …

بزم شراب و عترت طــاها خدا چرا

ویرانه ها و دخـــــترزهرا خدا چرا

بازار شام و سنگ و سر و محملی عیان

کوچه به کوچه زینب کبری خداچرا

بر قامتی که گشته کمان

بر قامتی که گشته کمان گریه ام گرفت
همراه اشک های روان گریه ام گرفت
از یاد گریه های نهان گریه ام گرفت
مانند ابرهای خزان گریه ام گرفت

دیگر نگویم

بگذار از آن شهر ریا دیگر نگویم
از قصّه ی شام بلا دیگر نگویم

تو بر نی بودی و

از آن ساعت که خود را ناگزیر از توجدا کردم
تو بر نی بودی و دیدی چه‌ها دیدم, چه‌هاکردم

گاهی

گاهی ز روی نی سر تو می خورد زمین
گاهی سر برادر تو می خورد زمین

در این مسیر

از من در این مسیر ببین پیکری نماند
از تو برای زینب تو جز سری نماند

الماس اشک

ازپشت بام بر سرمان سنگ می زنند

برزخم کهنه ی پرمان سنگ می زنند

وقتنزولِ سوره ی توحید بر لبت

ابلیسها به باورمان سنگ می زنند

دکمه بازگشت به بالا