شعر مصائب اسارت شام

گوهر شناس

گوهر شناس

چوب حراج زد به عقیق لب شما

یک ضربه ودو ضربه وباقی ضربه ها….

هرچه گذشت,هیچ کسی مشتری نشد!

بی قیمت است,گوهر گنجینه ی خدا

گوهرشناس واقعی قصر زینب است

تخمین زدهاست ارزش دُر کبود را

با دیدن جلال وشکوهت, سفیر روم

انگشت بردهان تعجب گرفته تا….

مانده سردو راهی فریاد یا سکوت!

آیا قدم جلو بگذارد؟ و اینکه یا ؟

افتاد یادخواب شب قبل که نبی

فرموده بود: اهل بهشتی کنار ما

دل را به آبهای خروشان عشق زد

سر را بغل گرفت, و شد راز بر ملا

پیغمبر و مسیح برایش گریستند

وقتی سفیرخنده کنان شد سرش جدا

از پله های قصر سرش غلت خورد و گفت:

در راه دوست جان چقدر هست بی بها!

پایین پای حضرت زهرا رسید و بعد

با خون خود نوشت که الوعد الوفا

  وحید قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا