شعر مصائب اسارت كوفه

می رفت و زیرِ ماه

می رفت و زیرِ ماه دلی را پسند کرد

در کُنجِ دِیرِ, سرزده اش در کمند کرد

خوش کرده بود دل ببرد پیرمرد را

از سجده های پایِ صلیبش بلند کرد

در میان شهر خود

در میان شهر خود جاه و مقامی داشتم

در دیار خود زمانی هم کلامی داشتم

آن زمان در شهر جدّم احترامی داشتم

با برادرهای خود صبحیّ و شامی داشتم

بـر پــای نـیــزه

بـر پــای نـیــزه خـواهــرت گریــه کـنـــان است

از ایــن سبــب مـاتــم بـه اهــل آسمــان است

بـــاران خـــون مــی بــــارد از بـــالای نـــیـــــزه

گـهگــاه رگ هــای بـریـــده خــون چکــان است

خنده دار نیست

مردم لباس پاره ما خنده دار نیست

رأس شهید کرب وبلا خنده دار نیست

ازگریه رقیه (س) خجالت نمیکشید؟

اشک یتیم خون خدا خنده دار نیست

تشت طلا و بوسه های خیزرانه

قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه

یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه

قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد

همچون درخت روشنی در هر کرانه

عبور قافله را بین شام می بینم

عبور قافله را بین شام می بینم

و در حوالی آن ازدحام می بینم

مگر چه چیز تماشایی است در اینجا

حضور این همه فرد بنام می بینم

این کوفه

چه ها که با دل زینب (س) نکرده این کوفه؟

تو نی سوار و منم کوچه گرد این کوفه

چه سنگها که نشد پرت سوی محمل من

به دستهای زن و طفل و مرد این کوفه

عمه زینب …

وجودش مثل دریا بود عمه
دقیقا مثل زهرا بود عمه

پشت بام شهر کوفه

آورده ام در شهرتان خاکسترم را
آیات باقی مانده بال و پرم را

زندگی بدون تو

این زندگی بدون تو معنا نمیشود
هرکس نشد به مثل تو منا نمیشود

طوفان اشک و صحنه گودال قتلگاه
بس کن دگر که نیزه تو جا نمیشود

قلم به دست گرفتم

قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم

غریب‌وار پیامی به آشنا بنویسم

نرفته یک غمی از دل, غمی دگر رسد از راه
ز خانه‌ی دل تنگ و برو بیا بنویسم

به تمنای نیزه ات

پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات

دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات

جانی بده دوباره… به من نه به دخترت

تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات 

دکمه بازگشت به بالا