تا که عقابت با سوارِ خویش, پر زد
طوفانِ پاییزی به باغ من ضرر زد
آه ای امید خیمهها !؛ وقتی که رفتی
افتاد, از پا زینب و دستی به سر زد
تا که عقابت با سوارِ خویش, پر زد
طوفانِ پاییزی به باغ من ضرر زد
آه ای امید خیمهها !؛ وقتی که رفتی
افتاد, از پا زینب و دستی به سر زد
به پیمبر قسم که چشم زدند!
قد و بالای حیدری ات را
نیزه ای از شکاف پهلویت
می برد عطر کوثری ات را
تو را به خیمه به این شانهی خَم آوردم
تو را به دستِ خودم حیف کمکم آوردم
برایِ خواهرکانت کمی لباسِ تو را…
برایِ گیسوی خود خاکِ عالم آوردم
هر که از دل نوکریِ کویِ هیات می کند
سینه ی خود را پر از نور ولایت می کند
پادشاهی, نوکری خاندان مصطفی ست
نوکر این خانه بر تن رخت عزت می کند
در کنار نعش تو چشمم سیاهی می رود
از شب عمرم چراغ صبحگاهی می رود
این چنین که پیش چشمانم علی جان می کنی
جان من از پیکرم خواهی نخواهی می رود
خدا با تو زبانزد آفریده
علی را در محمد آفریده
به چشمان تو نور حیدری داد
به تو ظرفیت پیغمبری داد
بر کینه های کهنه ز حیدر اضافه شد
به بغض ها ز فاتح خیبر اضافه شد
تا گفت علی؛ منم نوه ی مرتضی علی
دیدم که چله چله به لشکر اضافه شد
وقتی که پیکر پسرم تکه تکه شد
آهی کشیدم و جگرم تکه تکه شد
تاریکی آسمان امید مرا گرفت
تنها ستاره ی سحرم تکه تکه شد
گرفته دست های خیمه دامان جوانش را.
علی که میرودپس خیمه دادازدست جانش را
پسر طاقت ندارد تاببیند اشک بابا را
پدر طاقت ندارد رفتن سرو روانش را
مادر شکسته تا که مهیا کند تو را
تا آبِ روی آتش بابا کند تو را
آری یقین تویی سند غربت حسین
وقتی که تیر آمده امضا کند تو را
بارالها! حسین از آن عشقی
که ز تو منفک است, میترسد
قبر اما عجیب تاریک است
پسرم کوچک است, می ترسد!