به دامِ غیر , گرفتار میشوم گاهی
دچار ظلمتِ بسیار میشوم گاهی
به جای اینکه کمی هم به دردتان بخورم
در آستین شما مار میشوم گاهی
به دامِ غیر , گرفتار میشوم گاهی
دچار ظلمتِ بسیار میشوم گاهی
به جای اینکه کمی هم به دردتان بخورم
در آستین شما مار میشوم گاهی
چشم هایت به همه گفت بیا الّا من
باز شد حاجت یک عدّه روا الّا من
مادرت داده براتِ همه را میدانم
کرده در حقّ همه خلق دعا؛ الّا من
حرف دارم گلایه لازم نیست
تو ببین… آیه آیه لازم نیست
فقط اینجاکه سایه لازم نیست
با محبت بگو کجا بودی؟
من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام
از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام
دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام
آفتاب شرفم مظهر توحیدم من
با همینسن کمم مرجع تقلیدم من
بخدا لحظه ای از کفر نترسیدم من
لحظه های جا نزدم هرچه بلا دیدم من
شعله ها بر چهره ام با خنده جا انداختند
دخترت را کعب نی ها از صدا انداختند
بر نمی خیزم به پای تو, دلیلش را نپرس
چند جا, پای مرا با کینه جا انداختند
لالا لالا بخواب بابا , که معلومه چشات خستهس
چشِ من تار می بینه , یا نه چشمای تو بستهس ؟!
بشین مثل قدیما وُ , یه کم بازی کنیم با هم
بابا تو بچهی من شو , منم که مادرت میشم
بعد از درخت و تشت سری هم به ما زدی
بابای مهربان رقیه خوش آمدی
این زخم های روی لب از چیست ای پدر؟
جایی برای بوسه ی من نیست ای پدر
بر فراز نیزه ها دیدم سرت را بارها
دیده ام در پای نیزه مادرت را بارها
زد سنان بر پهلوی اطفال تو هی با سنان
او در آورده است اشک کوثرت را بارها
سر من در هوای تو سر تو در هوای من
تو را آخر کشانده در خرابه گریه های من
تو را بر روی نیزه با سر انگشتم نشان دادم
به جان مادرت که در نمی آید صدای من