شعر محرم و صفر

اتمام حجت

 

آن کودکی که در دلمیدان امان نداشت

تاب گلوی خشک وراآسمان نداشت

می خواست یک کلامبگوید که تشنه ام

اما هزار حیف که طفلیزبان نداشت

سرباز مجتبی

 

بیتاب شد چو عمه ی خونین جگر عمو

منآمدم که از تو بگیرم خبر عمو

دراین همه بلا به خدا خیمه ماندنم

آتشزند به جان و دلم بیشتر عمو

بابا سلام

باباسلام گوشه ی ویران خوش آمدی

درمحفل غریب یتیمان خوش آمدی

باباسلام پس تو چرا دیر آمدی

حالاکه شد سه ساله ی تو پیر آمدی

نیمه ی شب

نیمه ی شب ماه تابانآمده

گوشه ی ویرانه مهمانآمده

خانه ام را آب و جارومی کنم

فرش راه یار گیسو میکنم

بشناسم

غیر از این خاک بلاکَش , وطنی نیست تو را

جز سنان و نی و خنجر , چمنی نیست تو را

گفتم از خاتم انگشت تو را بشناسم

تو که انگشت نداری , یمنی نیست تو را

تو پس از قتل حسن , گفتی غارت زده ام

حال غارت شده ای , پیرهنی نیست تو را

استخوان های تنت مثل دلت نرم شده

جز من و مادرمان , سینه زنی نیست تو را

بسکه اسب از بدنت رد شده چون خاک شدی

تا رسیدم به تو دیدم , بدنی نیست تو را

بوریا بود بهانه , که بدن جمع شود

ورنه جز خاک بیابان , کفنی نیست تو را

 

سعید خرازی

می کشی

به خاک می کِشی از بس عزیز من پا را

کنار پیکر خود می کشی تو بابا را

ز دست می روم آخر بیا و رحمی کن

مکش به پیش نگاهم به خاک و خون پا را

سرباز مجتبی

بی تاب شد چو عمه ی خونین جگر عمو

من آمدم که از تو بگیرم خبر عمو

در این همه بلا به خدا خیمه ماندنم

آتش زند به جان و دلم بیشتر عمو

ماندنی

وقتیعلی اکبر من نیست ماندنی

پیداستکه برادر من نیست ماندنی

بایدکه با حسین خداحافظی کنم

اینآینه برابر من نیست ماندنی

رحمی قرار نیست

رحمی قرار نیست که بر پیکرش کنن

پستیغ میکشند که زخمی ترش کنند

ازآب چون مضایقه کردند آمدند

سیراباز سراب دم خنجرش کنند

پیش پای خودش

پیشپای خودش بخاک افتاد

همهرا با نگاه پس میزد

تکیهبر نیزه غریبی داشت

خستهبود و نفس نفس میزد

چون سرت

چون سرت بر نیزه می افراشتند

در دلم داغ تو را می کاشتند

زین مصیبت قلب زینب چاک شد

اشک ها با نوک نیزه پاک شد

ابالفضلم

ابالفضلم چرا اینگونه هستی

علمدارمچرا از پا نشستی

شکایتدارم از تو ای برادر

چراپشت برادر را شکستی

 

دکمه بازگشت به بالا