شعر محرم و صفر

الآن انکسر ظهری

از آب دگر بر لب دختر سخنی نیست

بعد از تو در این معرکه بر من وطنی نیست

از ناز دو چشمان تو خواندم که برادر

در رفتن مهتاب دگر آمدنی نیست

به تمنای نیزه ات

پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات

دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات

جانی بده دوباره… به من نه به دخترت

تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات 

لبهای پر از خون

بر سر دارم و از سوز غمت میسوزم 

تا بیایی به رهت دیده خود می دوزم

 از سر دار به لبهای پر از خونو درد

زیر لب ناله زدم عزیز زهرا  برگرد

ناقه عریان

وای از نگاه بی خرد بی مرام ها

بر نیزه بود جاذبه انتقام ها

بازی کودکانه اطفال گشته بود

پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

لبهای عطشان

ندارد عاشقى عشق فراوانى که ما داریم

ندارد هیچکس لبهاى عطشانى که ما داریم

فداى آخرین لبخند ناز اصغرت گردد

سرِ از تن جدا و جسم بی ‏جانى که ما داریم

خشکی لب ها

گر جگر خشک شود, خشکی لب ها حتمی ست

رفتن ناله ی لب تشنه به بالا حتمی ست

آب اگر یافت نشد, مرگ ربابِ بی شیر

بر سر درسِ جگر سوز الفبا, حتمی ست

اهلا من العسل

درست لحظه ی آخر در این محل افتاد

و قطره قطره ی اهلا من العسل افتاد

میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد

مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد

ته گودال

نیزه ای در دهن شه جا شد

کمر خواهرش از غم تا شد

بند های بدن از هم وا شد

تکه تکه پسر زهرا شد

دردانه

پدر نداشت…برادر نداشت…ستاره نداشت

و گوشواره که هیچ, کاش گوش پاره نداشت

و دخترک که پر از آبله است حنجرهاش

توان برای تنفسی دوباره نداشت

موعد دیدار

کاروان آمده و موعد دیدار شده

چشم بارانی عمه چه قدر تار شده

چه قدرعمه ی ساداتمصائب دیدند

چه قدر مردم بازار به ما خندیدند

سقای حرم

آقا یواش بال و پرت تیر میخورد

اینجا تمام دور و برت تیر میخورد

بی دست میروی و زمین میخوری و آه

یعنی حرم ببین سپرت تیر میخورد

بین شمر و خواهرت دعوا شده

یک نفر انگشترت را می برد

دیگری بال و پرت را می برد

گرگی از بالا سرت رویت درید

می جوید و پیکرت را می برد

دکمه بازگشت به بالا