شعر محرم و صفر

معجر

 

بر پیکر پاره پاره ات سر هم نیست

پیراهن دست باف مادر هم نیست

بردند به یغما همه را – می بینی؟

روی سر ناموس تو معجر هم نیست

علیرضا خاکساری

 

نوبت من

 

همین که بر گلویت خنجر آورد

دمار از روزگار من در آورد

پس از تو نوبت من بود انگار

چرا که دست سوی معجر آورد

 علیرضا خاکساری

 

میان ازدحام

 

نه انگشتی,نه انگشتر,حسینم آن سرت کو

نه مشکی,نه علَم,پس پیکر آب آورت کو

غروب است و کبود است و تماماً آتش و دود

میان ازدحام وحشیان, آن دخترت کو

محمدمهدی عبدالهی

 

اینجا غروب روز دهم

 

اینجا نگاه مضطر زینب طبیعی است

از حال رفت مادر زینب طبیعی است

اینجا غروب روز دهم , دشت کربلاست

معجر کشیدن از سر زینب طبیعی است

 علیرضا خاکساری

 

 

ساقی عشق منی

این اشک های ریخته اب وضوی ماست

خشک از عطش بیاد شهیدان گلوی ماست

بر نیزه میبرند سری را به اسمان

ان سر به رسم وراه رهایی بسوی ماست

تیر بر دیده

 

دشمن از خوف به خود میلرزید

علت این بود اگر پنهان شد

 

تیر بر دیده پاکت چو نشست

کار دشمن به نظر آسان شد


موقع دست و پا زدن

 

تیر ازبس که خورده بود حسین

بر تنشمثل پیرهن شده بود

 

نیزههاشان تمام شد کم کم

موقعسنگ ریختن شده بود

 

مناجات علمدار

 

مرا شیر محبّت داده مادر

بلا گردان عترت زاده مادر

ز طفلی, من شدم خاک در تو

دو دستم را به دستت ,داده مادر

آسمان است

 

آسمان است و زمین دور سرش میگردد

آفتاب است و قمر خاک درش میگردد

این قد و قامت افتاده درختطوباست

این محاسن بخدا آبروی دینخداست

اربعین

زینب از راه آمده, برخیز و بین

آسمان قلب زهرا, شد حزین

ای سحرخیزِ به روی نیزه ها

اندکی قرآن بخوان, شد اربعین

بر دهنش پا نزنید

 

هر چه من داد زدم , باز صدایم نرسید

قطره ای آب به این خشکی نایم نرسید

ضربه ای بر دهنم زد که من آرام شوم

به خدا کر شده دشمن که نوایم نرسید


خانه خرابی زینب

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

دل های عرشیان همه در تاب و در تباست

اصلا بیا بمان که فقط روشنی دهی

خورشید من بدون تو هرروز من شباست

دکمه بازگشت به بالا