اینان که حرف بیعت با یار میزنند
آخر میان کوچه مرا دار میزنند
اینجا میا که مردم مهمان نوازشان
طفل تو را به لحظه دیدار میزنند
اینان که حرف بیعت با یار میزنند
آخر میان کوچه مرا دار میزنند
اینجا میا که مردم مهمان نوازشان
طفل تو را به لحظه دیدار میزنند
روی نی جلوه ی الله تبسم می کرد
لب خورشید, سوی ماه تبسم می کرد
تا نگاهش به سوی زینب خود می افتاد
گاه گریان شده , ناگاه تبسم می کرد
حـتی خـدا مـیان حسـینیهء غمـش
سوگند خورده است به ماه محرمش
شبهای قدر محترم و با فضیلت اند
امّـا نمی رسند به شبهای مـاتمش
کم کم سیاهی علمت دیده می شود
آثارخیمه های غمت دیده می شود
افتاده سینه ام به تپش های انتظار
از روی تل دل؛ حرمت دیده می شود
شاعر؟؟؟
گمان نمی کنم این روح پیکرم باشد
تنی که مثله شده در برابرم باشد
بدن بدن کیست این چنین شده است؟
اگر خدای نکرده برادرم باشد …!
اگر چه آب فقط لشگر عدو دارد
هوای دخترکی را ولی عمو دارد
دلش نیامد از این خیمه ها سفر بکند
که با سه ساله ی این خیمه سخت خو دارد
آقا نیا که کوفه پر از کینه و بلاست
آقا نیا که کوفه پر از یار بی وفاست
آقا قسم به دوست که این قوم بی خرد
خنجر به دست منتظر کشتن شماست
پیک مجروح تو شرمنده ات اقا شده است
یار آواره ات ای یار چه تنها شده است
عرق شرم من و اشک دو چشمان من است
اگر این شهر شبیه شب دریا شده است
نگاه چشم ترم کل صحنه هارا دید
در این میان فقط از دست زجر می ترسید
اگرچه سینه ام از هُرم زهر می سوزد
ولی وجود من از داغ کربلا خشکید
آقا سفیر تو ز غمت داد می زند
از اوج غصه تکیه به دیوار می زند
مسلم غریب و بی کس و یاور به کوچه ها
سنگ تورا به سینه غمخوار می زند