در علقمه صدا به صدا هم نمی رسد
آخر چرا امید و پناهم نمی رسد
بیرون خیمه منتظرش مانده ام ولی
باور نمیکنم به نگاهم نمی رسد
در علقمه صدا به صدا هم نمی رسد
آخر چرا امید و پناهم نمی رسد
بیرون خیمه منتظرش مانده ام ولی
باور نمیکنم به نگاهم نمی رسد
نازاین دلبر خوش چهره کشیدن دارد
نمکعشق اباالفضل چشیدن دارد
تیغکافیست, ترنج از سر راهم بردار
ماتیوسف شدن انگشت بریدن دارد
در شهر کوفه اندکی بوی خدا نیست
بر پشت بام هایش به جز سنگ جفا نیست
اهداف سنگ هایی که می آید تو هستی
حتی یکی از سنگ ها هم در خطا نیست
تیر است نشسته بر بدنش … نه یکی دو تا
زخمی ست جای جای تنش… نه یکی دو تا
بی وقفه سوی صورت او سنگ می زدند
شاید رها کند سخنش… نه یکی دو تا
شمر و سنان دور و برت تاب میخورند
نان را به نرخ کشتن اصحاب میخورند
تنها برای این که لج ام را در آورند
با مشک شان کنار حرم آب میخورند
علیرضا خاکساری
من نگفتم که شوی بی پر و بی بال نرو؟
زیر سُم ها شود عضو عضو ِ تو پامال نرو؟
تو اگر نیزه خوری میروی از حال نرو؟
به خدا گیر می افتی ته گودال نرو؟
وقتی که باد سرد و سیاهی وزیده شد
در کربلا هزار بلا آفریده شد
یک ذره هم ز عاطفه بویی نداشتند
حتی گلوی اصغر ما هم دریده شد
بس که نیزه به طواف قمرت ریخته استب
دور و اطراف تنت, بال و پرت ریخته است
اثر ضرب عمود است اگر می بینم
به روی شانه ات اینطور سرت ریخته است
از آب دگر بر لب دختر سخنی نیست
بعد از تو در این معرکه بر من وطنی نیست
از ناز دو چشمان تو خواندم که برادر
در رفتن مهتاب دگر آمدنی نیست
پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات
دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات
جانی بده دوباره… به من نه به دخترت
تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات
بر سر دارم و از سوز غمت میسوزم
تا بیایی به رهت دیده خود می دوزم
از سر دار به لبهای پر از خونو درد
زیر لب ناله زدم عزیز زهرا برگرد
وای از نگاه بی خرد بی مرام ها
بر نیزه بود جاذبه انتقام ها
بازی کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها