چون میسر نشود فرصت دیدار شما
ما که رفتیم خداوند نگهدار شما
نامتان روی علم بود و زدستم افتاد
کاش برداردش از خاک علمدار شما
چون میسر نشود فرصت دیدار شما
ما که رفتیم خداوند نگهدار شما
نامتان روی علم بود و زدستم افتاد
کاش برداردش از خاک علمدار شما
سوختم, خاکسترم آتش گرفت
ناگهان دیدم پرم آتش گرفت
از سرم خواب شب غمگین پرید
چادر روی سرم آتش گرفت
دوباره ضربه ی سیلی نشست بر رویی
به تازیانه کشیدند باز , بازویی
اگر چه هیچ دری وا نشد,ولی آن روز
به جای میخ به نیزه زدند ,پهلویی
ما راست سری خم شده سوی نیزه
افتاده به خاک پیش روی نیزه
باید که سری میان سرها باشی
هر سر که نمی رود به روی نیزه
در خلوتی عجیب نگاهم غریب بود
دستم فقط به دامن اَمَّن یُجیب بود
اَمَّن یُجیب خواندم و یَا مَن یُجیب را
از دل صدا زدم, که به دردم طبیب بود
در سر شطرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد
فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد
چونکه دستش ز تن جدا افتاد
لرزه بر عرش کبریا افتاد
آن یدالله فوق ایدیهم
بی علم روی خاکها افتاد
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
که گفته کشتی نوحی, تو مهربان تر از اویی
که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی
سینی بدست بود و سر کوچه دیدمش
با پرچمی که روی نگاهم کشیدمش
“آقا کمک کنید, خدا خیرتان دهد”
او دم گرفته بود .. وَ من می شنیدمش
لباس مشکی ما را به دستمان بدهید
به ما حسینیه ی گریه را نشان بدهید
مرا که راهی بزم عزای اربابم
برای زود رسیدن کمی توان بدهید
از بوی عطر پیرهنت می شناسمت
از اشک های بیوه زنت می شناسمت
از قطره های خون سیاهی که پشت هم
با سرفه می چکد به تنت می شناسمت
چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود
یعنی عمو برای تو بابا نمی شود
ای مهربان خیمه , حرم را نگاه کن
عمه حریف گریه ی زنها نمی شود