دلهایمان سرسبزِ بارانِ رقیه است
سرهایمان سرگرم طوفان رقیه است
چه خوب شد که پای این سفره نشستیم
آقا شدیم از برکت نان رقیه است
شعر محرم و صفر
وای از آن دم که از سرِ طفلی
دستِ یک مرد روسری بکشَد
وای از آن دم که بر سر بابا
دختری دست مادری بکشَد
من رزق گریه ی سحرم را گرفته ام
از این و آن، سر پدرم را گرفته ام
تکه به تکه نیزه تنش را خلاصه کرد
از دست چوب، مختصرم را گرفته ام
حالا که کوچک است برایت زمین من
بالا بمان ستاره ی بالا نشین من
دستم نمی رسد به بلندای تو ولی…
آهم که می رسد به تو ای نازنین من
بعد تو میون شعله ها و دود
گُلای خیمه شدن یاس کبود
میدونی بابا من از چی دلخورم
ما بودیم، حرمله بود، عمو نبود
به یادم مونده روزایی، که توو آغوش تو بودم
به رویِ زانوی عمّه، یا رویِ دوش ِ تو بودم
موهام و شونه میکردی، بهم میگفتی دردونه م
نبینم توو خودت باشی، چراغ کوچیکِ خونه م
نمانده ذره ای حتی به جسم خسته جان اصلأ
نه ماند از شدت لکنت مرا شرح بیان اصلأ
بیا عمه کمک کن راس بابا را بده دستم
نمانده در تن رنجور و بیمارم توان اصلأ
همه شادند دخترت گریان
همه خوابند دخترت بیدار
خیلی امروز مردم این شهر
دادنم با نگاهشان آزار
من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام!
از یتیمی خسته ام ،از زندگی سرخورده ام!
دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام
با سر افتادم زمین!
آنقدر رم کرد ناقه آخر افتادم زمین
دستهایم بسته بود
سعی کردم تا نیفتم بدتر افتادم زمین!
یه باغچه گُل با ساقه ی شکسته
خرابه و مخدرات خسته
بعد تو ما یه روز خوش ندیدیم
قسم به هر نافله ی نشسته
ماهِ بعد از چارده یک روزه اش هم کامل است
گاه طفلی در زمان کودکی اش عاقل است
می رسد وقتی که تا ترقوه جان،بین عرب؛
گفتن یک یا رقیه راه حل مشکل است