صد داغ به روی جگرش می افتد
در کوچه حسن تا گذرش می افتد
در گوشه ی خانه می رود می گرید
وقتی که به یاد مادرش می افتد
صد داغ به روی جگرش می افتد
در کوچه حسن تا گذرش می افتد
در گوشه ی خانه می رود می گرید
وقتی که به یاد مادرش می افتد
می کشدباز این فرشته چادر باران به سر
تا بگیردبار دیگر نیمه شب قران به سر
جبرییل ازبال خود می گسترد سجاده ای
زیر پایاین دعای بیقرار و جان به سر
سال ها گریه کن ِ حضرتزهرا هستم
از ازل معتکف هیئت زهرا هستم
چشم بارانی من هدیهشده از مادر
مورد مغفرت و رحمت زهراهستم
ایندیده ای که اشک, روان گشته از برش
دارد هوای دیدن شش گوشه در سرش
گر یار کند نظری بر غم دلم
من هم کنم نثار, جان در برابرش
اگر آن روز پشتِ در, گل یاس
ندا میداد یا عباس…عباس…
سراپا غُرّشِ شمشیر میشد
همان یکتای بی همتایِ احساس
دست بردار دلم نیست غم انگار خدا
چه کنم با غم این بانوی بیمار خدا
یک نفر نیست بگوید که در این شهر غریب
یاس دلخسته کجا و در و دیوار خدا !!
خسوف کرده چرا بی بهانه خورشید
نشسته از چه دگر کنج خانه خورشید
گرفته لرزو ندارد زبانه خورشید
عرق کند بچکد دانه دانه خورشید
این پیچ آخر است نشسته است در کمین
از این به بعد کوچه تو را می زند زمین
از این به بعد کوچه کبودی است سهم تو
ای زیر چشم های تو از جنس حور عین..
زهرا بشری موحد
دست بردار دلم نیست غم انگار خدا
چه کنم با غم این بانوی بیمار خدا
یک نفر نیست بگوید که در این شهر غریب
یاس دلخسته کجا و در و دیوار خدا !!
آتش زده اند هستی حیدر را
آیات نجیب سورهی کوثر را
با آتش کینه هایشان این مردم
دادند چه خوب اجر پیغمبر را
با آنکه استقامت تو فرق می کند
این روزها حکایت تو فرق می کند
اینجاست درد, دشمنت آخر غریبه نیست
بعد از رسول, غربت تو فرق می کند
نیمه شب است و مانده علی که چه ها کند
باید بساط غسل کسی را به پا کند
حیدر بنا نداشت که بی فاطمه شود
اما بناست خانه قبری بنا کند