غریب ماندن در کوچه دردسر دارد
فقط خداست که از حال تو خبر دارد
خدا کند که در این کوچه باز حداقل
طناب از سر دست تو دست بردارد
غریب ماندن در کوچه دردسر دارد
فقط خداست که از حال تو خبر دارد
خدا کند که در این کوچه باز حداقل
طناب از سر دست تو دست بردارد
آتش به جان دلبر جانانه می زنند
با شعله ای که بر در این خانه می زنند
پیر و جوان که فرق ندارد برایشان
در میزنند و بعد چه جانانه می زنند
هزار مرتبه شکر خدا که شیعه شدیم
به سینه مُهر ولای علی نشانه زدیم
غلام خانه ی اولاد مصطفی هستیم
و دل به ریشه ی خاکی چادری بستیم,
عمریست زیر منت شیخ الائمه ایم
ما شیعه ایم و امت شیخ الائمه ایم
سرشار از محبت شیخ الائمه ایم
ریزه خور کرامت شیخ الائمه ایم
حس میکنم در کوچه ها ارکان دین افتاد
صادق ترین مرد زمین روی زمین افتاد
یک لحظه یاد مادرش افتاد در کوچه
در هر مصبیت روی پیشانیش چین افتاد
همان دستی که آتش زد گل و گلزار حیدر را
دوباره شعلهاش سوزاند , باغ یاس دیگر را
اگر چه روبروی چشمهاشان پیرمردی بود
ولی آغاز میکردند , جنگی نابرابر را
بنام نون و قلم دست من قلم دادی
دم تو گرم که براین شکسته دم دادی
زیاد از سر من بود هرچه کم دادی
هرآنچه بود!به تو تا که رو زدم دادی
به شعر دوری تو چشم خون دوات من است
دوای دوری صحنت فقط برات من است
حرم ندیده نه, آنکس که دیده میداند
شب زیارت کوی ات شب وفات من است
باز هم سوخته انگار در این کوچه
نمکی خورده به زخم جگر این کوچه
من از این کوچه از این راه بدم می آید
بس که شوم است همیشه خبر این کوچه
پس از سلام و ادب نزد خالق زهرا
مرا صدا بزنید از خلائق زهرا
کمال بندگی ام خدمت به فاطمه است
خدا کند بشوم عبد لایق زهرا
از مسیر در نه , از دیوارِ خانه ریختند
روز نَه این قومِ نامحرم شبانه ریختند
حتم دارم با قلاف و تازیانه ریختند
ناگهان سجّاده را از زیر پایش می کِشند
مثل حیدر در میان کوچه هایش می کشند
نامسلمان ها به فکر سنّ وسالش نیستند
پابرهنه,بی عمامه ,بی عبایش می کشند