ماکه آزاده ترینیم چو در بند تواییم
مستمند اثر گریه و لبخند تواییم
صاحب اصلی افلاک همه خاک تواییم
ما اضافی همان آب و گِل پاک تواییم
ماکه آزاده ترینیم چو در بند تواییم
مستمند اثر گریه و لبخند تواییم
صاحب اصلی افلاک همه خاک تواییم
ما اضافی همان آب و گِل پاک تواییم
باز هم سوخته انگار درِ این کوچه
نمکی خورده به زخمِ جگرِ این کوچه
من از این کوچه از این راه بدم میآید
بس که شوم است همیشه خبرِ این کوچه
شعر را دست بر روی سینه
می نویسم به احترام شما
جعفری مذهبم که دنیا هم
می شناسد مرا به نام شما
میان هیزمِ نمرودها «خورشیدْسوزان» بود
خلیلالله، بین شعله؛ آتش در گلستان بود
زمین از گریهی نوحالائمه غرقِ دریا شد
هوای کشتیِ سُکّانِ دین درگیرِ طوفان بود
نفسنفسزدنم را حسین میبیند
جراحت بدنم را حسین میبیند
نحیف هستم و آتش به جانم افتاده
و شعلههای تنم را حسین میبیند
چنان که فاطمه را نام مثل کوثر نیست
از اینکه چشمۀ صدقی حدیث بهتر نیست
به لطف مادرتان جعفری است آیینم
نفس نفس زدنم خرج جای دیگر نیست
با پیرمرد خسته که دعوا نمیکنند
با دست بسته وارد بَلوا نمیکنند
از پشت بام خانه به خانه نمیروند
وقتی که نیمه شب شده غوغا نمیکنند
از ریش سفیدم که خجالت نکشیدید
از جد شهیدم که خجالت نکشیدید
انگار نه انگار که من سبط رسولم
انگار نه انگار که فرزند بتولم
حتی قلم ز شرح چنین غصه قاصر است
قبر امام تولیتش دست کافر است
حین قدم زدن به امامت سلام کن
کمتر بایست! زائر این خاک عابر است
هزار مرتبه شکر خدا که شیعه شدیم
به سینه مُهر ولای علی نشانه زدیم
غلام خانه ی اولاد مصطفی هستیم
و دل به ریشه ی خاکی چادری بستیم،
با طنابی آمد و با زور بازو را کشید
رفت دنبالِ خودش این پیرِ کَمسو را کشید
بعد از اینکه بر زمین اُفتاد از سجادهاش
رویِ خاکِ حجرهاش تا پشتِ در او را کشید
دلت نشسته به خون، غصه بر دلت سربار
گرفته راه گلوت آه سینه ی تب دار
برای غربت اولاد فاطمه اصلا
عجیب نیست که تاریخ می شود تکرار