منآن زاغم کهمانند کبوتر زندگی کردم
از آنچه انتظارم بوده بهتر زندگی کردم
منمآنبوتهیخاریکه از بخت بلندِ خود
کنار کوچهی زهرا و حیدر زندگی کردم
منآن زاغم کهمانند کبوتر زندگی کردم
از آنچه انتظارم بوده بهتر زندگی کردم
منمآنبوتهیخاریکه از بخت بلندِ خود
کنار کوچهی زهرا و حیدر زندگی کردم
عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را
خواندیم بعد از ربنا باب الحوائج را
روزی ما کرده خدا باب الحوائج را
از ما نگیرد کاش “یا باب الحوائج ” را
از حال و روزش آسمان حالی مکدر داشت
رنگی کبود و دیده ای دلواپس و تر داشت
خورشید در زنجیر بود و نور می افشاند
او چشم هایی نافذ و قدیسه پرور داشت
عجب تصور تلخی!سیاه چال و سپیده
پراست سینه ی چاه از هزار آهِ کشیده
تو کیستی که مقامت نمیشود متصور
تو کیستی که خیالت شده ست حسرتِ دیده
چشمی که از داغ عزایش هر سحر تر نیست
لایق برای دیدنش فردای محشر نیست
زندان عقول ناقص مستان قدرت بود
زندان مکانی هستکه موسی بن جعفرنیست
باب الحوائجی و تو موسی بن جعفری
از نسلِ احمدی و ز اولادِ حیدری
با ذکرِ نامتان گرهم باز میشود
آری ز وصف و مدحِ من آقا فراتری
صاحبِ اسرارِ پنهانی شدم ای شیعیان
بینِ محبس.. در پریشانی شدم ای شیعیان
در غُل و زنجیر ها خیلی مدارا می کنم
در سیه چالی که زندانی شدم ای شیعیان
ای امامی که بابِ حاجاتی
“ای که سر تا به پا کراماتی”
“تو که پاکی و مثلِ بارانی”
کی سزاوارِ این جنایاتی
چشمی که از داغ عزایش هر سحر تر نیست
لایق برای دیدنش فردای محشر نیست
زندان عقول ناقص مستان قدرت بود
زندان مکانی هست که موسی بن جعفر نیست
چند خطی دارم از زندان سخن خاکم به سر
چهارده سال است دوری از وطن خاکم به سر
باز نامردی یهودی،باز معصومی غریب
نیست کاری را بلد غیر از زدن خاکم به سر
یادم نرفته است که من روی تلّ و او
جسمش به زیر چکمه ی ناپاک شمر بود
من داد می کشیدم و در پیش چشم من
خولی سر حسین مرا از همه ربود
سایه ای مانده فقط بعد تو از خواهر تو
من فقط مانده ام و داغ تن بی سر تو
کهنه پیراهنی از توست فقط مونس من
یادگاری که دهد عطر تو و مادر تو