چه حال وُ هـوایِ عجیب وُ غریبی
عجب بویِ یاسی…عجب بویِ سیبی
حسن جان حسن جان حبیبی حبیبی
حسـینی تـباری … مُجیبی … نَجیبی
چه حال وُ هـوایِ عجیب وُ غریبی
عجب بویِ یاسی…عجب بویِ سیبی
حسن جان حسن جان حبیبی حبیبی
حسـینی تـباری … مُجیبی … نَجیبی
ز سوز زهر و غریبی دلم پُر از آه است
غریب میروم و پیش پایم این راه است
محاسنم شده گلگون ز خون لبهایم
تحمّل شرر زهر کینه جانکاه است
وقتی امام عصر ما امشب عزادار است
برپایی این روضه ها واجب ترین کار است
پیراهن و شال عزا مولا به تن دارد
امشب تمام عرش با آقا عزادار است
ما بین بچههای علی فرق نیست که
ترس یزیدیان همه “اصل ولایت” است
بر خاک میکشند تو را این حرامیان
این بیحیا شدن همهاش از لجاجت است
آتش زهر تمام جگرت را سوزاند
نا نداری و عطش چشم ترت را سوزاند
کاسه ی آب ز دستت به زمین می افتد
تشنگی شعله شد و بال و پرت را سوزاند
هر نقطه ز آیه های کوثر میسوخت
دروازه ی وحیِ حیِّ اکبر میسوخت
از خانه ی وحی شعله بالا میرفت
جبریل میان شعله ی در میسوخت
دستی آمد به روی صورت تو جا انداخت
پایی از راه رسید و جلویت پا انداخت
یکنفر که دلش از بغض قدیمی پر بود
ضربه ای زد به در خانه و در را انداخت
اتش رسیده تا نظرش را عوض کند
یا درد و رنج یا نظرش را عوض کند
دستی سیاه و سنگ دل از کوچه میرسد
تا اینکه بی هوا نظرش را عوض کند
در چشمهایم تا که میشد جلوهگر طفلم
با من سخن میگفت هر شب تا سحر طفلم
بسکه برایش از کمالات علی گفتم
خوشحال بودم میشود مثل پدر طفلم
یک سامرا اندوه کنج سینۀ ماست
دانی که عمری غصۀ دیرینۀ ماست
از غربتت آیین غم آیینۀ ماست
بغض عدویت بغض ما و کینۀ ماست
یک آیه براى قلب مومن کافیست
یک ذکر براى اهل باطن کافیست
تا آنکه عوالم همه همناله شوند
یک جمله ز روضه هاى محسن کافیست
آقام لب تر کنه تا سر بیارم
به پای روضه چشم تر بیارم
نمیدونم چرا دستم نمیره
لباس مشکی ام رو در بیارم