شعر شهادت اهل بيت (ع)

خون این باغ گردن ِ پاییز

قسمت این بودبال و پر نزنی

مرد بیمار خیمهها باشی

حکمت این بودروی نی نروی

راوی رنج نینواباشی

 

زخمی زنجیرم

زخمی زنجیرم کبود بی شمارم

بر شانه هایم زخمهای کهنه دارم

همشیره خورشیدم و بانوی نورم

هر چند که در پنجه گرد و غبارم

ضجه میزنی

هر صبح و ظهر و شام و سحر ضجهمیزنی

همراه اشک و سوزجگر ضجه میزنی

سجاد خانواده ایو وقت نافله

بر آخرین نمازپدر ضجه میزنی

روایت

باید از کرب و بلا باز روایت بشود

روز و شب در غم ارباب ارادت بشود

راوی کرب و بلا,سیّد سجّادم من

بلکه از کوفه و تا شام, حکایت بشود

قسمت این بود

قسمتاین بود بال و پر نزنی

مردبیمار خیمه ها باشی

حکمتاین بود روی نی نروی

راویرنج نینوا باشی

کوفه رفتن

کوفه رفتن به خدا, حال دگر می خواهد

زینبت, کسب اجازه به سفر می خواهد

چاره ای نیست وَ باید بروم ای گل من

خواهرت می رود و سایه سر می خواهد

غارت…!

دشمن مجال پا زدنت را گرفت و برد
یعنی حسین های تنت را گرفت و برد

عمه زینب …

وجودش مثل دریا بود عمه
دقیقا مثل زهرا بود عمه

پیرهن

چون خدا خواست که عریان نشود پیکر او

ساخت از نیزه برای بدنش پیرهنی

بین گودال بلا

ای برادر تو ز پا افتاده ای؟
بین گودال بلا افتاده ای؟

چیزی نمانده است …

چیزی نمانده است , سبکبال تان کنند
چیزی نمانده است,که بد حال تان کنند

خون این باغ گردن ِ پاییز

قسمت این بود بال و پر نزنی
مرد بیمار خیمه ها باشی

دکمه بازگشت به بالا