امروز در نهایت امّیدواری ام
سرشاراز ترانه ی یک رود جاری ام
احساس میکنم که به دریا بدل شدم
احساس میکنم که بر این خاک جاریام
امروز در نهایت امّیدواری ام
سرشاراز ترانه ی یک رود جاری ام
احساس میکنم که به دریا بدل شدم
احساس میکنم که بر این خاک جاریام
چه می شود که مجال عبادتی می شد
نصیب حلقه به گوشت لیاقتی می شد
قدیم ها که کمی صاف و ساده تر بودم
پس از شکستن دل استجابتی می شد
خواستم فاطمه نویسم که
واژه هایم به دست و پا افتاد
تا نوشتم به صفحه یا زهرا
قلمم در برابرم جان داد
باید برای روضه دلی دست و پا کنم
خون گریه می کنم به هوای نگاه تو
تا حق اشکهای شما را ادا کنم
من از حکایتت چه بگویم که بعد تو
امروز دیگر سامرا مثل یتیمی
امروز دیگر سامرا آقا نداری
در آسمان آفتابی نگاهت
آن گنبدی که داشتی حالا نداری
معصوم ترین صبح سپیدی محسن
آن روز کبود را ندیدی محسن
در راه علی حق بزرگی داری
الحق که تو اولین شهیدی محسن
خدا نوشته مرا تا که سینه زن بشوم
همیشه مست گل یاس و یاسمن بشوم
خدا نوشته مرا موقع گرفتاری
همیشه دست به دامان پنج تن بشوم
چکید اشک دو چشمم به روی عکس بقیع
دوباره حال و هوای زیارتی دارم
به این گدای شکسته هنوز امیدی هست
دلم خوش است شه با کرامتی دارم
یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود
یا رب خدای درد ز کاشانه می رود
پیچیده بین چــادر خاکی مادرش
بر دستها , غریبه ای از خانه میرود
طفلی حسن که شاهد رازی مگو شده
رازی که باعث غم و بغض گلو شده
زانو بغل گرفته و خون گریه می کند
از بعد ماجرای فدک زیرو رو شده
چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد
در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد
و خوابید کمی بعد حرارت زد و از خواب پرید و کسی انگار لگد زد پرِ نیلوفری اش را
در آن آتش خیمه کسی انگار گرفتست سر روسری اش را