مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود
اصلاً جگر که سوخت مداوا نمی شود
گریه مکن بهانه به دست کسی مده
باگریه هات هیچ مدارا نمی شود
مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود
اصلاً جگر که سوخت مداوا نمی شود
گریه مکن بهانه به دست کسی مده
باگریه هات هیچ مدارا نمی شود
نزدیک بود چادر خاکی به پا کند
شوری که باز در همه عالم صدا کند
چیزی نمانده بود ستون های قصر را
با خطبه های گرم خودش جا به جا کند
وقتی یک عمر بجز ناله و چشم تر نیست
هیچ چیزی که از این زهر جفا بهتر نیست
چقدر خدمتِ بر مردمان شهرش کرد
جواب زحمت او ناسزا به مادر نیست
هست تقدیرم سرار سوختن
با بلا از پای تا سر سوختن
از سقیفه بارها و بارها
در شرار شعله ها پر سوختن
در آن ساعت که با پای برهنه
پیاده پشت مرکب می دویدم
بیاد راه شام و عمه خود
ز دیده خون دلها می چکیدم
شاعر؟؟؟
گوشه ای از حرای حجرهء خویش
نیمه شبها,خدا خدا می کرد
طبق رسمی که ارث مادر بود
مردم شهر را دعا می کرد
زهر طرف به کمان تیر غم زمانه گرفت
دل مراکه بسی بود خون, نشانه گرفت
چو جدخویش علی سالها به خانه نشاند
ز دیدهام همه شب اشک دانه دانه گرفت
میسوزم از شرار نفس های آخرت
از لحن جانگداز وصایای آخرت
دستم به دست بی رمقت می شود دخیل
در پیش دیدگان گهربار جبرئیل
وقتی خدیجه رفت پیمبر عزا گرفت
آمد زمان پیری و دستی عصا گرفت
شکر خدا به لرزه نیافتاد زانویش
دست رسول را چو دو دست خدا گرفت
میخواستند داغ تو را شعله ور کنند
وقتی که سوختی همه را با خبرکنند
می خواستند دفن شوی زیر خاکها
تا زنده زنده از سر خاکت گذرکنند
دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت
از بال من شکسته ترین آفرید و رفت
خون گلوی زیر فشارم که تازه بود
با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت
سالها کنج قفس تنها و بی غمخوار بودم
لحظه ها را می شمردم در غم دیدار بودم
هر سحر با ضربه ی سیلی نمودم روزه آغاز
زیر آماج لگد در لحظه ی افطار بودم