نیست دردی کُشنده تر ز فراق
استخوان آب میکند مرفاق
غم دوری تو مصیبت شد
شده ام با همه بجز تو عیاق
نیست دردی کُشنده تر ز فراق
استخوان آب میکند مرفاق
غم دوری تو مصیبت شد
شده ام با همه بجز تو عیاق
هر نفس شعله ای از سوختنت می آید
آه چون آتش سرخ از دهنت می آید
وای اگر زخمِ زبانبسته دهن باز کند…
بوی خون است که از پیرهنت می آید
دیدههایم چادرِ خاکی که رُویَت می کند
ناگهان در چشمهایم اشک حرکت می کند
اذن این گریهنمودن ها به دست فاطمه است
چشم را در محفل غم اوست دعوت می کند
ز بس که هست به جسمم جراحتی تازه..
ز لاله ساخته ام باغ جنتی تازه.
به دست لاغر من لقمه نیز سنگین است
کشیدم از علی امشب خجالتی تازه
کوله باری پر از جفا دارم
دست خالی، سر و صدا دارم
راستش با تو نیستم رو راست
ناز من را نکش، ادا دارم
سرم را اگر که به بالا گرفتم
دمم را مدد را ز زهرا گرفتم
در این سایهٔ چادرِ مادر خود
به گردی ، مقامی ز بالا گرفتم
یکجا تمامِ جام بلا را که سر کشید
وقتِ هجوم ، یکتنه جورِ سپر کشید
تقصیرِ جابه جاییِ چند استخوان اوست
هفتاد و پنج روز نفس، مختصر کشید
اما غمی دارم که آن را نیست پایانی
داغی که می سوزاندم شاید نمی دانی
زیر غلاف و تازیانه خورد شد بازو
زهرا به مسجد رفت اما دست بر پهلو
در حدیث سوختن دل را بگو پر را نگو
شعله ی در را بگو احوال مادر را نگو
بی ادب ها پشت در فریاد مستی میزنند..
حرفهای تندشان در پیش کوثر را نگو
راز آئینه رو برملا نکن
خودتو این همه جابجا نکن
الهی درد و بلات به جون من…
در خونه رو تو دیگه وا نکن
قرص است قلب مرتضی اما به زهرا
یعنی که تکیه میدهد مولا به زهرا
حتی خدا محوِ تجلی خانهی اوست
هرشب که جلوه میکند زهرا به زهرا
چشم واکن تا ببینی حال من را فاطمه
تا ببینی خانه نه ، بیت الحزن را فاطمه
ای بهار آرزویم با خزان خود ببین
زردی رخسار گلهای چمن را فاطمه