چقدر منتظر و بی قرارمانی تو
شبیه ابر بهاری ز مهربانی تو
حضور گرم تو احساس می شود دائم
همیشه و همه جا در کنارمانی تو
چقدر منتظر و بی قرارمانی تو
شبیه ابر بهاری ز مهربانی تو
حضور گرم تو احساس می شود دائم
همیشه و همه جا در کنارمانی تو
کربلا در خاطراتم خون و خنجر ماند و بس
یک دلِ آشفته و صد داغِ دلبر ماند و بس
آنچه از دشتِ بلا در خاطراتم پُر شده
اشکِ خونِ دیده ی ساقیِ لشکر ماند و بس
هستی ات را امتحانی پُر بلا از تو گرفت
سایهٔ روی سرت را کربلا از تو گرفت
تا که در صبرِ مصائب شهرهٔ عالم شوی
آمد و دست قضا فوراً عصا از تو گرفت
این زن که در نوشتنش اینقدر مطلب است
شرح کتاب حیدر و زهراست؛ زینب است
زینب همان کسی که شریک امام بود
هرچه بجز حسین برایش حرام بود
درد بسیار است امّا در جگر بسیارتر
حال و روزش میشود لحظه به لحظه زارتر
احتضارش ، غربتش، دردش غم انگیز است، آه
لیک بر پای پسر جان دادنش غمبارتر
شب بود قبله جا نمازی سوی او داشت
کعبه برای دیدن رویش وضو داشت
رشک ملک بود آن حصیر زیر پایش
هر شب خدا مشتاق صوت ربنایش
دهمین نور کبریا هادی
روشنای مسیرها هادی
مقصد بال های خسته ی ما
حرم امن سامرا هادی
شاه تبعیدی و بی خادم و بی دربارم
چه کنم خستهام و بی کسم و بی یارم
بیشتر از دو دهه هست که دور از وطنم
بند در سامره ام ساکن بالاجبارم
همان کسی که تو را خانۀ گدایان بُرد
و یا به قصد جسارت به قعر زندان بُرد…
برای این که علوم از تو منتشر نشود
میان لشکر با آن همه نگهبان بُرد…
در آسمان سامرا پیچیده بوی من
یادِ مدینه مانده بُغضی در گلوی من
هرشب بیادِ مادرِخود جامعه خواندم
شرحِ صفاتِ مادرم شد گفتگوی من
بیگانه نیستم ، ولی بی لیاقتم
در نوکری به محضرتان کم سعادتم
کم گفته ام ز غربت و تنهایی شما
من را ببخش خواهر آقای کربلا