شعر شهادت اهل بيت (ع)

پای حیدر سوختی

از پر و بالِ شما خون می چکد رویِ زمین
وای بر احوالِ ما خون می چکد رویِ زمین

جسمِ تو برداشتم بانو! چرا لاغر شدی؟
از دو چشمِ مرتضا خون می چکد رویِ زمین

یا زهرا

کوچه بود و غروب دردآور
گوشه‌ی چشم آسمان تر بود
در زمان عبور از آن کوچه
دست‌هایم به دست مادر بود

ای روزگار

ای روزگار چند صباحی به کام باش
بر زخم ما به جای نمک التیام باش

جمعیتی رسید ز دارالنّفاق شهر
روح الامین مراقب دارالسّلام باش

اسم اعظم

ذکر شریف فاطمه را هر که دم گرفت
سمت خدای خویش به سرعت قدم گرفت

“یافاطمه” عزیزترین اسم اعظم است
این ذکر را امان زمان دم‌به‌دم گرفت

تو بیقراری

تو بیقراری و من نیز بیقرارترینم
که من غریب ترین مرد در تمام زمینم

کشیده است از آن سو مدینه تیغ به رویم
نشسته است از این سو فراق تو به کمینم

روضه مادر

خوب است چشم گریه کن را تر ببیند
اشک مرا در روضه ها مادر ببیند

ما تا نفس داریم خاک این سراییم
خاک‌ در این خانه را او زر ببیند

روحِ من ،ریحانِ من

از برم بانویِ خوبیها به دریا می روی؟
کنده ای از خاک و تا عرشِ معّلا می روی؟

لحظه هایِ آخر است پنهان نکن رخسارِ خود
فارغ از دلبستگی از دارِ دنیا می روی؟

الجار ثم الدار

روزي شنيدم اين روايت را كه زهرا
فرمود بعد از شكوه از بعضي به مولا

مردم نمي پرسند حال از ما بماند
خسته شده همسايه از زهرا بماند

کبودیِ بازو

از دست می روی هَمه دار و ندارِ من
با رفتنت سیاه شَوَد روزگارِ من
گفتی که تا همیشه تو هستی کنارِ من
حالا چرا شکسته ای ای ذوالفقارِ من

و را ناز می‌کنم

این بار چندم است کفن باز می‌کنم
دارم به این بهانه تو را ناز می‌کنم

پلکی تبسمی نفسی یا شکایتی
باشد بخواب فاطمه هر طور راحتی

غصه کم بخور

گرچه تویی و کوه بلا،غصه کم بخور
یا مضهر العجائب ما،غصه کم بخور
نانِ تو را تمام مدینه چشیده اند
حقّت ولی نگشته ادا،غصه کم بخور

چهل نامرد جنگی

خاطرات كودكی در من تداعی می شود
شمع، آتش می زند دور و بر پروانه را
شعله ی شمعی كجا و آتش هيزم كجا
آن يكی می سوخت پشت در ، پرِ پروانه را

دکمه بازگشت به بالا