سید پوریا هاشمی

محضر خورشید

نوبت عشق است و کاروبار حرام است
هرچه بجز گفتن از نگار حرام است
جبر تو گر هست اختیار حرام است
محضر خورشید سایه سار حرام است

عشقم به حسین

آنکه تقدیر مرا یک عمر پشت در نوشت..
نام من را بین مهمان های تو آخر نوشت

دیشب از بس گریه کردم صبح تحویلم گرفت
دعوت من را برای این دو چشم تر نوشت

بانی ترویج عاشورا

از حدیث لوح می آید مقامات اینچنین
که ندارد هیچ کس جزتو کرامات اینچنین
مانده درتوصیف یک شأن تو ابیات اینچنین
سالها محکوم عشق توست، نیات اینچنین

بی قرارم

امشب چنان ایتام کوفه بی قرارم
اندازه سی سال میخواهم ببارم

چشمم به در مانده مگر زهرا بیاید
من به وصال فاطمه امیدوارم

بی قرارم

امشب چنان ایتام کوفه بی قرارم
اندازه سی سال میخواهم ببارم

چشمم به در مانده مگر زهرا بیاید
من به وصال فاطمه امیدوارم

با اجازه از خداوند حسن
کیست امشب رب هر بنده؟!حسن!
میروم با ذوق در بند حسن
“هو” نوشتم جای پسوند حسن

یا رب

شهر را تا خبر لطف کریمان برداشت
همه ی میکده را دیده ی گریان برداشت

گریه کردیم و خدا بر سر ما دست کشید
باری از شانه هر عبد پریشان برداشت

یا باب الحوائج

حال زارش را ببین حال بکایش را ببین
بین این زندان بی روزن صفایش را ببین

زحمت زنجیر دارد در قنوت نافله
باهمین دست ورم کرده دعایش را ببین

آقا علی

راحت برو راحت بیا هرجا علی هست

اصلا چرا احساس غربت تا علی هست؟!

فورا برو بتخانه را ویران سرا کن

حالا که روی شانه ات آقا علی هست

یا جواد الائمه(ع)

ته این کوچه هرکه پشت در است..
به گدایی خویش معتبر است
نه پی نان نه فکر سیم و زر است
او نیازش به یار بیشتر است

آه

آه از غمی که هست و ز غم پروری که نیست
ازسنگری که هست و ز هم سنگری که نیست

طفلان من به نان وغذا لب نمیزنند
گیرم که سفره پهن شده ،مادری که نیست

یا زهرا

ز بس که هست به جسمم جراحتی تازه..
ز لاله ساخته ام باغ جنتی تازه.

به دست لاغر من لقمه نیز سنگین است
کشیدم از علی امشب خجالتی تازه

دکمه بازگشت به بالا