شعر اهل بیت

اِنّٙ‌الاٙنسانٙ لٙفیٖ خُسْر

باید برای حال زارم ناله سر کرد
یا لااقل این شام ظلمت را سحر کرد

وقت گرفتاری تو را خواندن, هنر نیست
آنکه همیشه خوانده نامت را, هنر کرد

وقت توبه

وقتی گناهان خودم را میشمارم
دیدم که باید دست را برسرگذارم

آبی که از سر بگذرد کاری است مشکل
ترسی به دل دارم ولی امیدوارم

بغضم شکست

خوردم قسم که توبه نمایم قسم شکست
بغضم شکست و دوست ز لطفش,قلم شکست

گفتم دلم سیاه شد ای کبریای من
دستی به دل کشید و دوباره دلم شکست

مردیم و ندیدیم

ارزان نفروشیم گران جانی خود را
مردیم و ندیدیم رخ جانی خود را

پیر از سر ناسازی ساز دل خویشیم
می خورد زلیخا غم زندانی خود را

العفو

سفره داری که به من اذن ضیافت داده
بار دیگر به گدا لقمه ی عزت داده

ماه شعبان و رجب رفت و به من گفت کسی
رمضان آمده و حق به تو فرصت داده

عشق علی

زاهد نماز همچو گنهکار بشکند
در خلوتی که توبه ی هُشیار بشکند

روز حساب نزد امیر ست شیخ شهر
باید دهان خویش ز گفتار بشکند

خمارم من

خمارم من خمار باده های زیر ایوانش
مرا شکری است تا هم رشته هستم با خمارانش

نوشتن,آب,بابا را سگ کویش به من آموخت
کسی که صد چو عیسی میشود طفل دبستانش

سلامت میدهم

نگاهی دلربا دارد نگارم
ربوده جزبه اش صبروقرارم

به پست وجاه دنیا دل نبندم
که شاه کربلا شد اعتبارم

اهل معنا

طلا می خَرَند و بدل می فروشند
چرا زهد پوشان دغل می فروشند

اگر دین دینار آلوده دیدی
بدان علم داران عمل می فروشند

کجا رفته ای

همیشه سر به هم آریم در لوای شما
سفر به خیر کجا رفته ای فدای شما

چگونه گم شده ای پیش چشمهای همه
کدام راه نهاده است سر به پای شما

الهی به رقیه

هر اهل دلی یافته راهی به رقیه
پس رو زده با کوه گناهی به رقیه

هروقت نشسته ست سر شانه ی عباس
تقدیم شده منصب شاهی به رقیه

دردانه ی حسین

با طعم خنده های تو دنیا از این به بعد
نشناخت فصل فصل سر از پا از این به بعد

ای خوش به حال اهل مدینه که شد عیان
در چهره ی تو حضرت زهرا از این به بعد

دکمه بازگشت به بالا