سکوتِ ماسههای داغ یعنی بسترش با من
صدای بادِ سوزان میرسد: خاکسترش با من
غریبِ زخمیِ لبتشنه گیر اُفتاده در گودال
که حتی آفتابِ داغ گوید پیکرش با من
سکوتِ ماسههای داغ یعنی بسترش با من
صدای بادِ سوزان میرسد: خاکسترش با من
غریبِ زخمیِ لبتشنه گیر اُفتاده در گودال
که حتی آفتابِ داغ گوید پیکرش با من
کمی آرام برو کم شود این خون جگری
برده ای دل زهمه کاش زمن جان ببری
من هنوزم به دلم مانده تماشات کنم
چقدر زود شد ایام وصالت سپری
با گریه دستم را به ساغر می رسانی
ایام هجران را به آخر می رسانی
بیزارم از آن سفره که دورش نباشی
رزق مرا در روضه بهتر می رسانی
با خنده با تحقیر خنجر را گرفته
بر سینه اش زانو زده سر را گرفته
ای کاش رو به قبله اش میکرد نامرد
یک دست مو یک دست خنجر را گرفته
دارد زمین برای تنت تنگ می شود
گودال دست و پا زدنت تنگ می شود
مادر! در ازدحام لگدهای این و آن
جایم کنار این بدنت تنگ می شود
آنقدر ناله شدم تا جگرم ریخت حسین
آنقدر اشک که مژگان ترم ریخت حسین
موی من تار به تارش شده پیش تو سفید
مثل پائیز شدم برگ و برم ریخت حسین
هی قسم دادم ترا بر چشم گریانم، نرو
برنمیگردی دگر ای روح وریحانم، نرو
جان من بودی و هستی جان من! یک جان بگو
عشق من! جانان من، از جسم بی جانم نرو
تیری که سویِ روی تو پر در میآورد
هر بار سر ز جایِ دگر در میآورد
بادی وزید و شیههی اسبی دمِ غروب
از تهنشینِ آه، شرر در میآورد
خضاب زخم شدى با حناى نیزه شکسته
پر است سینه ات از رد پاى نیزه شکسته
رسیده ام که دوباره سرم به سینه گذارم
گم است پیکر تو لا به لاى نیزه شکسته
زخم روی تنت آنروز که لب وا میکرد
مرهم از پنجرهی بُهْت تماشا میکرد
تا بیایی و قدمرنجه به گودال کنی
نیزه بر قامت رعنای تو قد تا میکرد
زمین و آسمان را گرم یا قدوس و یا هو کرد
همینکه صحبت از زیبایی آن چشم و ابرو کرد
خدا وقتی بنا بود از رخ خود پرده بردارد
علی را آفرید و مرتضی عباس را رو کرد
پسری رفت به میدان و جهان ریخت بهم
نفس عالمیان از هیجان ریخت بهم
پدرش محو تماشای جمالش شده بود
در دلش از غم اکبر ضربان ریخت بهم