با سر رسیدی بی سر گودال باباجان
ار ذوق دارم میروم از حال بابا جان
حس میکنم جا خوردی از وقتی مرا دیدی
راحت بگو در صورتم بابا چه ها دیدی
با سر رسیدی بی سر گودال باباجان
ار ذوق دارم میروم از حال بابا جان
حس میکنم جا خوردی از وقتی مرا دیدی
راحت بگو در صورتم بابا چه ها دیدی
آمدی و شب سیاه من
عاقبت مثل روز روشن شد
همه دیدند من پدر دارم
روسیاهی نصیب دشمن شد
دختر زار توام کز زندگی سیرم پدر
عمر من آنقدر نیست اما دگر پیرم پدر
آمدی آری بیا خود را نمایان کن ببین
از زبان زخمِ زبان هاشان چه دلگیرم پدر
نیشتر می زد به قلبم دختری با طعنه گفت :
دخترک بابا ندارد ! لیک من شیرم پدر
انقلابی می کنم با گریه در شام بلا
از تمام شامیان حق تو می گیرم پدر
وقت میدان رفتنت بابا مرا یادت نبود ؟
تو نگفتی میروی من بی تو می میرم پدر ؟
راستی فهمیده ای از قافله جامانده ام ؟
راستی فهمیده ای دیگر زمین گیرم پدر ؟
علیرضا عنصری
خواهم امشب همچو عمه راز دل افشا کنم
کاف و هاء و یاء و عین و صاد را معنا کنم
یا سواره می رسید بال و پرم را می گرفت
یا پیاده می رسید دور و برم را می گرفت
جانِ رقیه جای سرت دامن من اســـــت
راه وصــــــال ما طَبَق دشمن من است
بر نیزه دیده ای که چه کردند باحــــــرم
آثار دیده هـــــــای تو روی تن من است
هرگز نمی شد عاقبتت این چنین ولـــی
در معرکه کجا سپرت جوشن من است؟
کارم همان غروب! همانجا تمام بـــــــــود
ایثار خواهرت سبـــــب ماندن من است
آنقدر جای من کتک و تازیانه خـــــــــــورد
دِینَش الی الابد به خـداگردن من است
بابا ببین سه ساله تو هفت ســــاله شد
دندان دلیل ناب سخن گفتـــن من است
دندان شیریّم به روی خــــاک و لَختـــــــۀ
سرخ لب و لثه گل افتادن مـــــــن است
دستی به روی صورتم و دست دیگــــــرم
جای نگاه تار, ره دیـــــدن مـــــــن است
تصویری از مدینه و غمهای مـــــــــــــادرم
اینها نشانه زمین خــــــــوردن من است
تو چشمهای دختر و مـــن پای تو پـــــــدر
توآمدی و وقت سفر کردن مـــــن است
دست تقاص سیلی کین در خرابه نیست
مهدی در انتظار دعاخواندن مــــن است
حسین ایمانی
رفتی سفر اصلا نگفتی دختر تو
دق می کند بعد از تو و آب آور تو
پای برهنه سر برهنه روی ناقه
منزل به منزل من به دنبال سر تو…
سه سال طفل تو بودن هزار سال گذشت
تکامل دل زار من از کمال گذشت
محال بود که آن خارها مرا نکشند
ولی به شوق تو جان من از محال گذشت
پس از تو آب نخوردم به اصغر تو قسم
لبم به خاطرت از جرعه ی زلال گذشت
لبت به چوب حراج از بها نمی افتد
لبم خرید و پسندید و بی سؤال گذشت
برای رنگ و رفو از حنا و شانه چه سود؟
حریر زلف من از مرز پایمال گذشت
نسیم شام وزید و مرا پریش نکرد
نیافت چون به سرم مو , به انفعال گذشت
دهان تنگ تو اینقدرها محیط نداشت
جمالت از اثر سنگ, از جلال گذشت
به غارت حرم تو عروسکم گم شد
پس از تو بازی من بین قیل و قال گذشت
گدای قرص مَهَم قرص نان نمی خواهم
دلم به عشق هِلال تو از حلال گذشت
مرا همیشه دم خواب بوسه می دادی
تو وام دار منی, وعده رفت و مال گذشت
چو رنگ صورت خود می پرم به اوج فلک
و بال زخمی من امشب از وبال گذشت
محمد سهرابی
پایم حریف خار مغیلان نمیشود
دست شکسته یار گریبان نمیشود
گیسو نمانده تا که پریشان کنم ترا
آری , سر رقیه پریشان نمیشود
گرمای عشق تو به دلم چنگ می زند
یک نانجیب بد به سرت سنگ می زند
نقاش عشق به بالای نیزه ها
با رنگ سرخ به رگت رنگ می زند
از بوی سیبسرخ طبق مرده جان گرفت
زخمی ترینیتیم خرابه توان گرفت
باران چشمهای رقیه شروع شد
از بس کهگریه کرد دل آسمان گرفت